الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ماهک من ......

دلنوشته های زمستانی برای دردانه زندگی ام

سلام به ماهک عزیزم به الیسای یه دونه خودم  . این چند وقت حسابی سرمون شلوغ بود آخه عروسی دختر خاله مامانی ، خاله الهه بود و درگیر عروسی بودیم و هفته قبل از عروسی هم رفتیم تهران خونه خاله الهه و بهت خیلی خوش گذشت و دوست نداشتی برگردی نازدونه جونم و بعد از برگشتن چند روز مونده بود به عروسی که تو مریض شدی و خیلی هم بهم ریختی بردیمت دکتر و دارو بهت دادو منم بستمت به میوه و چیزهایی که فکر میکردم برات خوبه و خدارو شکر خوب شدی  اما خیلی لاغر شدی و بعد تو من خودم مریض شدم و  تو هم مثل فرشته ها مواظبم بودی قربوووونت برم وتا یک روز مونده بود به عروسی طول کشید و خلاصه دوره سختی رو گذروندیم اما عروسیش خیلی خوش گ...
16 بهمن 1393
1550 15 14 ادامه مطلب

ماه بانوی من ، چهار سال و نیمگیت مبارک ...

ماه بانوی من ، ای تمام آرزوی من ، بودو نبود من ، چهار سال و نیمگیت مبارک . خدای من باورم نمیشه که روزها و ماه ها به این سرعت گذشتن و همون الیسا کوچولو ، لپ تپلو و حالا دیگه برای خودش خانمی شده و چقدر دلتنگ میشم از الآن برای همه روزهای با تو بودن ، برای بوی پاک کودکیت برای قلب مهربونت برای اون زبون شیرینت که همرو عاشق خودت میکنی و جایی نیست که از حرف زدنت صحبتی نباشه  واسه همه چی دلتنگ میشم  ماه بوی من . دخترک چهاسال و نیمه من  ، خیلییییییییییییی مهربونی و همیشه در حال بوسیدن منو بابایی هستی و همش میگی عاشقتونم و دوست داری همیشه کنار هم باشیم و اگه یکیمون نباشه حسابی دل کوچولوی مهربونت میگیر...
28 دی 1393
1326 19 19 ادامه مطلب

عروسک قشنگ من

وقتی نازگل مامان دلش میخواد عکس بندازه ماه منیییییییییییییییییییی عزیزییییییییییییییییییییییییی این عروسک هم سوغاتی مامان معصوم بود خیلی قشنگه و دوسش داری مرسییییییییییییییییی عشق من چشمهای نازت هست که از شیطنت برق میزنه بهم انرژی میده این هدیه قشنگ رو هم خاله شقایق و عمو محسن برای تولد 4 سالگیت بهت هدیه دادن و خیلی دوسش داری مرسییییییییییییییییی لوس مامانیییییییییی کلی گیر دادی که باهام بازی کن و منم حسابی باهات بازی کردیم و رفتی تا برام چایی بیاری قربونت برم من هنرمند خونه ما همیشه در حال نقاشی ای جونم قربون...
20 دی 1393
3280 12 13 ادامه مطلب

یه روز زمستونی الیسایی .....

  سلام به الیسای همیشه شیرینم نازگلکم دیروز بعد از مهدت بردیمت خونه مامان ملی چون باید میرفتیم سر ساختمون  و بهت گفتم الیسا جونم بازی کن منم زود میام و اولش گفتی باید بری ؟ بعدش گفتی باشه  من همین جا هستم و ما هم رفتیم و بعد از تموم شدن کارامون برگشتیم  نازگلکم و دلم میخواست ببرمت بیرون و از اونجای  که با مامان ملی و بابا قاسم همیشه میری به آهو ها غذا میدی و بعدشم تو پارک بازی میکنی منم دلم میخواست یه بارم باهم بریم و تا گفتم بریم پیش آهو ها خوشحال شدیو بوسه بارونم  کردی و زودی آماده شدی تا من و تو مامان ملی عزیزم بریم و خیلی حس خوبیه اینکه دستهای پنبه ای و نرم و  ظریفتو تو دستا...
15 دی 1393

یه آخر هفته دریایی .......

  همین که صدایم می‌کنی همه چیز این جهان یادم می‌رود یادم می‌رود که جهان روی شانه‌ی من قرار دارد یادم می‌رود سر جایم بایستم پابه‌پا می‌شوم زمین می‌لرزد… سلام  به عشقم ، به امید زندگیم ، الیسای  ملوسم الیسای من دیگه رسما شدی همدم مامانی  و همصحبت و همراه روزهایی که خونه هستیم  من مشغول کارهامم و تو هم میری اتاقت بازی میکنی و  برنامه میبینی و وقت  عصرونه که میشه  میای تو آشپزخونه کنارم میشینی و میگی مامان جون میدونی الیسا چی دوست داره دیگه ؟؟؟ بعد با صدای بلند و لبخند...
13 دی 1393

چند روز با عشق کوچولوی خودم ....

سلام به عشق کوچولوی خودم عزیز تر از جونم چند روزی سرما خوردی و منم نفرستادمت مهد و خودمم سر کارم نرفتم و موندم پیشت تا خوب مواظبت باشم که زودتر خوب بشی  ، و رفتم عطاری و داروهای گیاهی گرفتم  و برات درست کردم  و گفتی مامان جونم اینا چین ؟ منم گفتم اینا گلهایی هستند که تو کوه در میان و خیلی خوبن و اگه بخوری  زود خوب میشی و از اونجای  که وقتی چیزی رو برات توضیح میدم  خوب گوش میکنی  اینبارم با صبوری داروهاتو میخوردی و بابایی هم برات آب پرتقال درست کردو منم که همینطور لیمو شیرین برات آماده میکردم و با هزار تا بازی و داستان بهت میدادم  و چون خیلی میوه دوست داری  میخوردی...
22 آذر 1393
1486 12 17 ادامه مطلب

آرامشم باش ماهکم ....

 سلام به ماه آسمونم  ، به دختر یه دونم ، الیسای مهربونم قربونت برم عزیزم که تو این سرما خیلی نمیشه بیرون رفت و مجبوری بیشتر خونه بمونی و با اینکه خیلی هم مواظبتم اما تا سرمات خوب نشده دوباره سرما میخوری  و حسابی ضعیف میشی  ماه کوچولوی من     شیرین زبون مامانی دیروز داشتیم با هم بازی میکردیم که گفتی مامان جون  اینو برام توضیح میدی و منم برات توضیح دادم و بعدش  گفتی ممنونم که منو فهمونده کردی منو بابایی که حسابی خندیدیم و شد تکه کلاممون یه بارم داشتی از مهدت برام تعریف میکردی و گفتی مامان جون امروز تیچرمون برامون از کارهای ساختمونی گفت تازه از ارده (اره ) هم گفت...
18 آذر 1393