دلنوشته های زمستانی برای دردانه زندگی ام
سلام به ماهک عزیزم به الیسای یه دونه خودم . این چند وقت حسابی سرمون شلوغ بود آخه عروسی دختر خاله مامانی ، خاله الهه بود و درگیر عروسی بودیم و هفته قبل از عروسی هم رفتیم تهران خونه خاله الهه و بهت خیلی خوش گذشت و دوست نداشتی برگردی نازدونه جونم و بعد از برگشتن چند روز مونده بود به عروسی که تو مریض شدی و خیلی هم بهم ریختی بردیمت دکتر و دارو بهت دادو منم بستمت به میوه و چیزهایی که فکر میکردم برات خوبه و خدارو شکر خوب شدی اما خیلی لاغر شدی و بعد تو من خودم مریض شدم و تو هم مثل فرشته ها مواظبم بودی قربوووونت برم وتا یک روز مونده بود به عروسی طول کشید و خلاصه دوره سختی رو گذروندیم اما عروسیش خیلی خوش گ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
10:38