عاشورا...
الیسا جونم یک هفته ای بود که حسابی مریض شده بودی و سه شب پشت هم تب داشتیو خیلی اذیت شدی و حسابی وزن کم کردی و فکر نمیکردم برای عاشورا بتونم ببرمت بیرون آخه دوسالی میشه که بخاطر تو منم نرفته بودم و خیلی دلم گرفه بود اما خدا رو شکر بهتر شدی ولی هنوزم خوب نشدی مامان جون . دیشب بهت قول دادم تا ببرمت وهمه چیو از نزدیک ببینی چون چند روزی میشد که داشتم از محرم و عاشورا میگفتم و تو هم خیلی بامزه میپریدیو سینه میزدیو حسین حسین میگفتی فدای قلب پاکت بشم نازگلم . خلاصه با خاله یلدا و خاله لیلا قرار گذاشتیم صبح بریم حتی اگه بارونم بیاد و همینم شد و چون نمیشد ماشین برد و شما همچنان در راه رفتن تنبلیو تا یه کم راه میری زودی میای بغل منم از خونه تا میدون هفده شهریور بغلت کردم و جونم به لبم رسید مامانی و تو با دیدن این همه جمعیت و سینه زنی خیلی تعجب کرده بودی و بهم گفتی مامان جونم تو راست گفتیا همه اینجا دارن سینه زدی (سینه زنی ) میکنن و برات از نمایش شیر هم گفته بودم اما اصلا فکرشو نمیکردم که بتونیم ببینیم که یکدفعه با صدای بلند گفتی مامانی حق با تو بود شیرم اینجا هست و اونجا تو چشام پر اشک شد بابت اینکه هر چی بهت گفتم و تونستی ببینی و با دستهای کوچولوت همراه سینه زنها سینه میزدی و براشون دست تکون میدادی مهربونم .