نفسم , عمرم با تو دلخوشم ....
الیسا جونم مثل اینکه همراه ما سر کار اومدن بهت خیلی خوش میگذره که بازم باهامون اومدی جالب اینجاست صبح زود بود که حاضر شدیم که بریم وبا مامان ملی هم هماهنگ کردیم که شما رو میبریم اونجا و تا من وسیله هاتو جمع کنم بابا هم وسیله برای صبحانه گرفت منم خندیدم و گفتم مگه پیکنیک میریم ؟ بعد منم تو رو همونطور که خواب بودی تو پتو پیچیدمت و تا تو ماشین گذاشتمت یهو چشمهاتو باز کردیو گفتی چرا مقننه ( مقنعه) سرت کردی ؟ کجا بری ؟ گفتم من و بابا میریم سر کار تو هم برو پیش مامان ملی سا کت شدیو گفتی خیلی خوب میشد منم باهاتون میومدم و بعد ساکت بودی که منو بابا همو نگاه کردیم انگار هر دومون دلمون پیش حرفت گیر کرده بود و چیزی نگفتیم و بعد گفتی من بیااااااااااام اصلا به چیزی دست نمیزنم آخه دلم خیلییییییییییییی تنگ میشه دیگه چیکار کنم بچه ام من گناه دارم ... خلاصه همینطور برای خودت شیرین زبونی میکردی که گفتیم باشه تو هم بیا اما باید خیلی خانم باشیا تو هم خوشحال و تا خیالت راحت شد تو ماشین خوابیدی ولی خداییش خیلی خوب بوی تازه مامان ملی که زنگ زد بهش گفتی این الام خانم کار داره ما منتظریم خانم کارش تموم بشه بیایم تو غصه نخور من هستم زود میاییم ... اونم کلی نازت داد بس که شیرین زبونی ملوسکم.
حالا یه کم از کارهای شیرینت بگم :
جدیدا عاشق رنگ زردی و هر اسباب بازی که رنگش زرد هستو خیلی دوست داری . باربیهاتم خیلی دوست داری و همش در حال عوض کردن لباسهاش هستی و از اینکار خیلی خوشت میاد وقتی هم بهت میگم چقد لباساشونو عوض میکنی میگی آخه میخوام ببرمشون مهمونی نمیشه که با لباس منزلی ببرم زشته واه واه باید لباس مجلسی تنشون کنم بله مامان جونم و این حرفهات تو لباس پوشیدنهای خودتم هست که من بعضی وقتها کم میارم از دست این زبونت اینکه خودت انتخاب میکنی و تازه میگی این بلوز به این شلوار نمیخوره این رنگش به من نمیاد و اینکه این قدیمی شد بسته دیگه دوست ندارم بپوشم خسته شدم ..... خلاصه داستان لباس پوشیدنت منو کلافه میکنه . عاشق بیرونی و اصلا دوست نداری روزهات تکراری باشه ( اینو به خودم رفتی مادر) تا بابا بگه میخوام برم سوپری تو زودتر از خودش آماده میشی و میگی بابایی بریم دیگه دیر میشه هااااااااا ... همچنان تو راه رفتنت تنبلو هستی و باید تو خیابون کلی بازی و مسابقه بذاریم تا خانم راه برن دیگه چه میشه کرد اما سه ماهی میشه که دیگه از کالسکه استفاده نکردم خدارو شکر که به من اراده خوبی داد اونم تو همه کارها.... تا بیکار میشی دستت رو صورتمه البته از روزی که یادم میاد همین بود و تازگیها هی به گوشم دست میزنیو میگی چقدر کوچولو مامانی و باز میگی خیلی نرمه مثل خمیر بازی میمونه دلم میخواد بگیرمش باهاش خمیر بازی کنم ... داشتی معما حل میکردی که گفتم الیسا کتابش چطوره ؟ تو هم گفتی فوق العادست مامان بازم برام بخر .. قربون اون حرف زدنات بشم من .
کشته خواهر گفتنم : وقتی خاله بازی میکنیم بر میگردی میگی خواهر میای خونمون ؟ خواهر جون میریم خرید ... واااااااااااااااای اونقدر میبوسمت که صدای خنده تو بوسیدنهای من کل اتاقو میگیره وای که چه حالی میده این خنده های شیرین تو....
تازگیها میخوای علاقتو به چیزی نشون بدی میگی عااااااااااااااااشقشم خیلی با حاله یا آخرشه یا حرف نداره ... خلاصه یه زبون شیرین داری که همه جا به دردت میخوره خوشگلم . دختر قشنگم این روزها یه کم بیحوصله شدم و کم طاقت و خیلی زودرنج انگار این دل من دیگه جایی نداره تا چیزی توش بریزم مامان جون و خیلی حساس شدم و بابایی مثل همیشه کنارمه اما تو این شرایط بیشتر منو درک میکنه و کنارمه و هر کاری میکنه تا منو خوشحال کنه عزیزم و بهتر از هر کسی منو میشناسه و همیشه میگه پیش خودم بزرگ شدی حالا میخوای نشناسمت که چته .... اما خوب میشم حالا کی نمیدونم ولی نمیدونم چرا تو انرژیت بیشتر از قبل شدو همش در حال جنب و جوشی و بازی کردن و ماشاالله هزار ماشاالله خستگی برات معنی نداره و دلت میخواد پا به پا باهات بازی کنم ولی واقعا کم میارم عزیزم ولی تو تنها کسی هستی که تو هر شرایطی منو از ته دلم میخندونی نازگلم وقتی تو رو دارم هیچ چیزی نمیخوام همدم کوچولوی من .
تو راه دیگه بیدار شدی...
بابایی هم داره موهاتو میبنده تا دست و صورتتو بشوره ...
قرار بود خاله شقایق بیاد خونمون که زودی لباستو عوض کردیو گفتی مامان جونم میشه موهامو دو گوشی ببندی ؟ منم گفتم باشه و بعد کلی بوسم کردیو گفتی مرسیییییییییییییی فوق العاده ای ...
اینم باربیهات که مثلا خوابیدن و چون تابستون بود و آفتاب بود براشون چترم گذاشتی ...
این کوله پشتی که پشتته توش اسباب بازی بود ولی از وقتی خریدیش همش کیفش پشتته و اگه چیزی بهت نگم همه جا با خودت میبری و منم
دیروز خونه عمه آذر روضه بود و بچه ها بالا بودن اما تو بهم چسبیدیو گفتی بدون تو نمیتونم اینجا باشم هر چی گفتم فایده ای نداشت اومدیو آروم تو بغلم نشستی و بعد تمام شدن بچه ها اومدن پایین و کلی شیطونی کردین و بازی کردین و تازه با گریه برگشتی میگفتی میخوام اینجا باشم البته منم اگه جای تو بودم همینو میخواستم آخه از عمه های گلم گرفته تا دختر های نازشون همشون دوست دارن و هر چی بگی و بخوای همون میشه خیلیییییییییییییی دوست دارن عزیزم .
بازم که زبونت جا موند شیرین عسل من ....
الیسا جونم محبتت کار دست مهدیس داد فکر کنم بچه داره خفه میشه و تو ... مامان تو عکس بگیر اشکال نداره این ژستمونه البته این اشکال نداره گفتنت تکه کلام همه شده و همه میدونن الآن میگی اشکال نداره ...
مهنا چون کیانا جون الیسا جون مهدیس جون
داشتم اتاقتو طبق معمول تمیز میکردم که اون وسط نشستیو داشتی معما حل میکردی البته کتابش حواستو جمع کنه ولی تو به هر چیز حل کردنی میگی معما ...
عروسکهاتو گذاشتی تو تختت و خودتم رفتی و گفتی برقو خاموش کن چراغ خوابو روشن کن ما خواب داریم ....
امروز دیدم ساکتی اومدم دیدم عروسکهاتو گذاشتی جلوتو شدی معلمشون تازه خیلی جدی داشتی براشون کتاب میخوندی ....
بابایی شما رو برد حموم و بعدش من لباس تنت کردم و بابا گفت خودم میخوام موهای دخترم رو شونه کنم و خشک کنم و بعد از کلی نازو نوازش دادن به فرفرکهای ناز شما ...
رفتی زودی خودتو ببینی (کوله رو داشته باش تا از حموم اومدی بیرون زودی گذاشتی پشتت)
حالا با خرسی یه اسب سواری میچسبه ...
دختر بازیگوش من قربون اون زبونت ...
یه عکس از من و خرسی جونم بگیر ...
یعنی من حق ندارم برات بمیرم خوشگلم نازم عروسکم عااااااااااااااااااااااااشقتم ....
رنگ بازی که داری کشفش میکنی ...
اماده شدی با بابا علی برین قدم بزنین
فدات بشم تو کی اینقدر بزرگ شدی که میری با بابات قدم بزنی دخترم ...
تو خونه عاشق باغچه هستی با گلها حرف میزنی (البته اینو به خودم رفتی ) و برای خودت گل انتخواب میکنی .
اون سه تا کفشدوزک رو میبینی ؟ یه شب گیر دادی که چرا سه تا کفشدوزک زدی ؟ چرا یکیش کوچیکه ؟ خلاصه اینقدر گیر دادی که منم گفتم این یه راز! تو هم گفتی به منم بگو و منم گفتم اولیش بابایی و دومیش منم و سومیش تویی داریم میریم واسه همین سه تا هست و تو خوشحال و خندون و از اون روز به بعد خیلی حواست به اوناست و هی میگی مامان یه بار دیگه بگو تو میگی خوشم میاد ...