مهد کودک + راه رفتن + تو اتاقت خوابیدن .....
سلام به همه دوستهای گل و مهربونم که در نبودمون جویای حالمون بودن ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ شده بود و خیلیییییییییییییی دوستون داریم
سلاااااااااااااااااااااام به دختر نازم به عشقم به امیدم الیسا جونم
کلی حرف دارم برای گفتن واااااااااااااااااااای که دلم پر شد از نگفته ها .....
اول از همه این وابستگی بین من و تو دیگه کلافم کرده بود و مثل یه زندانی شده بودم و فقط کارم شده بود جواب دادن به خواسته های تو و حتی این اواخر دیگه رسما سر کارمم میومدی و تو هر مهمونی و عروسی تولدی بهم میچسبیدی و میگفتی پیشم باش خلاصه دیگه خسته شدم و کلافه وبه فکر راه چاره ای برای اینهمه وابستگی و خلاصه تصمیممو گرفتم و قرار شد یه مدت همه چیو کنار بذارم ،کار، مهمونی.... و همه حواسمو جمع کنم تا به نتیجه تصمیمم برسم و با خودم گفتم حالا که قراره حسابی وقت بذارم پس چند تا کارو با هم انجام میدم و قرار شد که کلا مستقل بشی هم مهد کودک ، هم اینکه دیگه تو اتاقت بخوابی و هم اینکه راه ببرمت .... و اول از همه بدنبال یه مهد کودک خوب بودم یک هفته ای از این مهد به اون مهد میرفتم تا اونی رو که میخوام پیدا کنم اول از همه رفتم مهد مایان که کنار خونمونه و بابا هم میگفت نزدیکه و خیلی خوبه و من و تو رفتیم تا هم تو اونجا رو ببینی و هم خودم ، یه فضای خیلی شیک و قشنگ بود و تو رو بردن داخل کلاس 3 تا 4 سال و زودی اومدی بیرون و گفتی حوصلم سر رفت و اونا هم بردنت کلاس 5 ساله ها و منم مشغول صحبت کردن بودم و تا ببینم سطح آموزشش چطوره ،اون ظاهر شیک و قشنگ بیشتر جنبه نگهداری داشت و گفته بودن ما هفته ای یه شعر و کاردستی و چند تا فلش کارت انگلیسی کار میکنیم ، منم خیلی خوشم نیومده بود و دیدم مربی کلاسی که تو ،توش بودی اومدو به مدیرش گفت که این بچه خیلی چیزا بلده خیلی خوبه که اینجا باشه ، و مدیرشم گفت اگه دوست داشتین اینجا بمونه ما بهتون یه تخفیف خوب هم میدیم ،اما نه دوباره گشتن رو شروع کردم و خیلی حساس و دقیق همه چیو در نظر میگرفتم و حتی از خدا خواستم تا کمکم کنه جای خوبی رو انتخاب کنم و خدارو شکر یه مهد کودک پیدا کردم که همه چیزش همونی بود که بدنبالش میگشتم و به بابا علی گفتم و سه تایی رفتیم تا از نزدیک ببینیم و تو خوشحال و شاد از دیدن بچه ها و همینطور که منو بابا مشغول صحبت کردن بودیم یه خانم مربی مهربون اومد تا دستتو بگیره و بری تو کلاس که تو زودی بهم چسبیدیو گفتی من با مامانم میام و از همونجا متوجه شدم چه راه سختی در پیش دارم و خلاصه منو بابا همه کلاس هارو دیدیم و رفتیم دفتر مدیر برای ثبت نام و شرایط مهد کودک و اول از همه من گفتم من فقط در صورتی میتونم دخترمو اینجا بیارم که با من در مورد وابستگی الیسا و اینکه من میخوام الیسا خودش اینجارو قبول کنه و بپذیره حتی اگه چند ماه هم طول بکشه و باهاش داخل کلاس برم و کم کم دورش کنم و مدیر مهد کودکش که خیلی خیلی مسئول و مهربون بود قبول کرد و گفت از نظر ما هیچ اشکالی نداره ولی اونا هم شرایطی برای ثبت نام داشتن که بچه ه زیر 3 سال نباید باشه و باید کارهای شخصی خودشو بتونه انجام بده و فارسی رو کامل و واضح صحبت کنه و اینکه ثبت نام بصورت یکساله هست و خدا رو شکر همه شرایط رو تو داشتی عزیزمو ما هم این مهد کودک تخصصی تک زبانه که هم بهترین مهد کودک بودو هم از نظر شهریه گرون ترین مهد رو برات انتخاب کردیم و قرار شد ببریمت مهد و کار بعدی اینکه دیگه قرار شد پرنسس ما بره اتاقش بخوابه !!!!!!!!!!!!!!! وای مردم تا بابا علی رو راضی کنم مگه میذاشت هی میگفت نمیتونم بدون الیسا بخوابم و همینطور که میگفت چشمهاش پر اشک میشد اما من دیگه تصمیممو گرفته بودم و رفتم تا اتاقتو حسابی تمیز کنم و یه خونه تکونی حسابی برای همه چیو بیرون آوردم همه جارو گردگیری کردم و دونه دونه پره های پرده رو دستمال کشیدم و همه عروسکهات و کتابهاتو دونه دونه تمیز کردم و دو روزی مشغول تمیز کردن اتاقت بودم و تو هم تا تونستی شیطونی کردی مامان ، حالا اتاقتم آماده شده بود و کار سوم راه بردن تو بود و روزهایی که هوا خوب بود بعد از ظهر ها میرفتیم پیاده روی که راه رفتن تو هم برای خودش یه داستانی داشت ، این شد سه تا از کارهایی که باید انجام میدادم و خودمو کاملا آماده کرده بودم و به هیچ کس نگفتم و فقط مامان ملی میدونست چون خودش گفته بود حتما بفرستش مهد و حالا ماجرای مهد کودک رفتن الیسا :
ساعت 8 صبح بیدارت کردم تا آماده بشی بریم مهد با بیحوصلگی پا شدی چون اصلا به این ساعت بیداری عادت نداشتی و خلاصه سه تایی پیش بسوی مهد کودک من خودم خیلی نگران بودم و استرس داشتم ... رسیدیم و تا به در مهد رسیدیم چسبیدی بهم و گفتی تو هم بیا و منم اومدم ولی گیر دادی بیا تو کلاسم و مربی های مهربونتم گفتن اشکال نداره بیا ،وای خودم خندم گرفته بود شبیه مبصر چهار ساله کلاس شده بودم و همون لحظه اول برای خودت یه دوست پیدا کردی که 5 سالش بود و اسمشم تبسم بود که خیلی دوسش داشتیو پیشش مینشستی و منم تا حواست نبود میرفتم بیرون و تو هم میومدی و منو میاوردی تو کلاس و این تو کلاس موندنها یه 10 روزی طول کشید از 8 صبح تا 1 بعد از ظهر و هر روز برات کادو میگرفتم و مربیهات بهت میدادن و میگفتن فرشته مهربون برات آورد ( اونم چه فرشته مهربونی ) اما حاضر بودی از کادو بگذری ولی بدون من نباشی و منم دیگه داشتم خسته میشدم و نا امید از موندنت تو مهد ولی همیشه پرسنلهای مهربون اونجا بهم دلداری میدادن و میگفتن ما بهت قول میدیم الیسا خوب میشه ، منم تو این مدت هیچ جا نمیرفتم و حوصله جایی رو هم نداشتم و کم کم بقیه متوجه شدن الیسا خانم مهد میره و گفتم منم باهاش میرم آخه میخوام پایه درسیم قوی بشه از مهد شروع کردم ....خدای من دیگه دو هفته ای گذشت و تو هنوز برای رفتن به کلاست بهم میچسبیدی و منم دیگه خسته شده بودم انگار دنیا رو سرم خراب میشد و همش با خودم میگفتم مگه میشه الیسا اینجا عادت کنه ؟ .... یه روز که از مهد برگشتیم و منم خیلی دلم گرفته بود مامان ملی زنگ زدو تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه و مثل بچه ها با صدای بلند گریه کردم و گفتم مامان نمیشه هر کاری میکنم نمیشه خسته شدم ... و مامان ملی مهربونم که اصلا طاقت گریه های منو نداره زد زیر گریه و منم گفتم تو چرا گریه میکنی ؟ اونم گفت آخه منم طاقت ناراحتیهای تو رو ندارم و بعد کلی بهم دلداری دادو گفت طاقت بیار الهام تا اینجا که تحمل کردی بازم تحمل کن اگه کم بیاری الیسا نه میتونه بعدا پیش دبستانی بره نه مدرسه هر چی بزرگتر بشه سخت تر میشه و منم آروم شدم و بازم از خدای مهربونم صبر و تحمل خواستم و ادامه دادم بعد از دو هفته اولش که میخواست بره تو کلاسش یه کم سخت بود و بعد که میرفت من میرفتم تو کلاس های دیگه تا منو نبینه و همینطور ادامه دادیم تا اینکه مربیهاش و مسئولش گفتن چقدر شما صبوری و چقدر برای دخترت وقت میذاری و تحمل میکنی ...چه میشه کرد.کم کم خیلی بهتر شد مربیهاش گفتن دیگه شما الیسا رو نیارین باباش بیاره و منم گفتم من تا حالا همه کاری کردم تا الیسا حتی یه قطره اشک هم نریزه اگه باباش بیاره گریه کنه چی؟ اونا هم گفتن اینم باید تحمل کنی ، و از فرداش بابا تو رو میبرد از در خونه که میخواستی بری صدات میلرزیدو میگفتی مامان جونم تو نمییای؟؟؟؟؟ منم میگفتم زود میام دنبالت آفرین دختر نازم بدو برو ....وبابا که بردتت بازم به بابا چسبیدیو دستتو گذاشتی دور گردنش بابا جونم نرو تو هم بیا تو کلاس ، که بابا هم مجبور شد اومد تو کلاست و از یه طرف دیگه باید سر کارش میرفت و دیرش شده بود و با هزار کلک بابا رفت و تو اونجا موندی و منم در تماس با مهد که از تو با خبر باشم ولی میگفتن خوبه و مشغول بازی و منم خوشحال و چند روزی همینجوری گذشت و یه روز صبح که بابا بردت یه نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم صدای در میاد و بله بابا تو رو آورده بود من که از تعجب مونده بودم که چی بگم بابا گفت بهم چسبیدو گفت تو هم بیا تو کلاس و منم گفتم باید برم سر کار الیسا هم گفت من باهات سرکار میام و هر کاری کردن اونجا نموند وای من که تازه امیدوار شده بودم دلم شکست زدم زیر گریه تو هم از گریه من اومدی بغلمو گریه میکردیو و بعدش خوابیدی و منم بالا سرت همینطور گریه میکردم بخاطر اینهمه وابستگی بینمون احساس گناه میکردم و از یه طرفم وقتی همیشه همه مسئولیتهای تو به گردن من باشه از لباس پوشیدن خوابوندن بیرون بردن کتاب خوندن غذا دادن و... معلومه که این وابستگی بیشتر از حد میشه عزیزم ولی خیلی دلم شکسته بودو مامان ملی هم مثل هر روز زنگ زد تا ببینه الیسا امروز چطور بود تو مهد که بازم رفتم حرف بزنم اشکهام جلوتر حرف زدن و اونم باز گفت صبور باش و تحمل کن مطمئن باش نتیجشو میبینی ومنم با گریه میگفتم نه مامان جان اصلا امکان نداره و اونم کلی دلداریم داد ،روز خیلییییییییییییییی سختی بود و تا غروب به هر بهونه ای گریه میکردم واحساس میکردم کم آوردم و نمیتونم ادامه بدم و همش به فکر آیندت بودم فکرم به همه جا می رفت و همش غصه میخوردم دختر قشنگم آخه صبح تا ظهر درگیر مهد کودکت بودم بعد از اون میاوردمت خونه و بهت غذا میدادم و میخوابوندمت و بعدشم بیدارت میکردم تا بتونی شب بخوابی و بعد از ظهر ها یی که هوا بارونی نبود برای اینکه راه بری میبردمت پیاده روی که چه کارها که نمیکردی و بعد از اون میومدیم خونه و باهات بازی میکردم و غذا میدادم و موقع خواب میبردمت تو اتاقت و تو تختت و 10 تا کتاب میخوندم تا خوابت ببره ،خدای من تو عمرم انقدر خسته و درمونده نشده بودم و اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم یا شایدم وقت هیچ کاری رو نداشتم و یا شایدم دیگه هیچ انرژی برام نمونده بود و باز هم بعد از اینهمه سختی دوباره از اول شروع کردم اما ایندفعه بهتر از قبل شده بودی و زودتر عادت کردی و بازم بابا تو رو میبرد و اولش یه کوچولو به بابایی میچسبیدی و بعد خوب میشدی و هنوزم یه کوچولو فقط موقع جدا شدن سختته ولی نه گریه و نه بهونه و زودی میری کلاست خدا کنه همینطوری عادت کنی و دوباره بهونه نگیری خیلی اذیت شدم اما تمام صبرو تحملم بخاطر آینده تو هستش دخترم و بازم خدارو هزار هزار بار شکر میکنم که تونستم این مدت طولانی و سخت رو طاقت بیارم خدا جونم ممنونم ازت بازم لطفت شامل حال من شد .
یه تشکرم از بهترین مامان دنیا که همیشه پشت و پناهم بود و همه جا هوامو داشت و از بهترین بابای دنیا که همیشه کنارم بود ، بابت هدیه مهد کودک رفتن تو شهریه کامل مهد کودکت رو پرداخت کردن دخترم ، مرسیییییییییییی مامان جونم و بابا جونم همیشه و همه جا به فکرم بودین و حالا برای دخترم بهترین بابا جونو مامان جون بودین تو تمام لحظه ها بهترین بودین شما همیشه بهترینین ، الیسا جونم امیدوارم همیشه قدر محبتشونو بدونی دخترم .
الیسا جونم بس که درگیرت بودم نتونستم خیلی ازت عکس بگیرم ولی چند تایی هست برای یادگاری ....
اینم یک سری از خریدای مهد کودکت مبارکت باشه عزیزم ...
میرم مدرسه
خوشحال و شادم ....
بدون قر دادن که نمیشه ....
اینم دختر ورزشکار من ....
اولین روز رفتن به مهد کودک ....
و همون غروبش رفتیم به انتخاب خودت شیرینی خریدیم و یه جشن سه تایی گرفتیم ...
اینم جدید ترین نمونه کیک خوردن !!!!
قربون قر دادنت عزیزم ...
تو همه آرزوهای منی ....
آماده برای رفتن به مهد کودک ...
کوچولوی من دوست دارم ....
هر روز موقع اومدن به خونه یک ساعتی تو حیاط بازی میکنی ...
نشستیو گفتی من خسته شدم و راه نمییام....
آماده شدی بری مهد و بابا هم داره کلی قربون صدقت میره ....
قربون اون ژست گرفتنهات عزیزم...
این قسمت شن بازی که کار همیشگیته و سر تا پا شنی میشی ...
آماده شدی بری مهد و اول گفتی یه کم نقاشی بکشم ...
به بابایی گفتی پس عطر بچه گونه من کو ؟ بزن برام دیگه ....
یه آب میوه بخورم میام...
دیگه بریم...
مامان تو زود بیا باشههههههههههههههه....
خسته بودی زودی خوابیدی ...
بازم دارم میرم...
قربون دوئیدنت ...
به دنبال گربه ...
الهی همیشه تو همه مراحل زندگیت موفق باشی دختر عزیزم الیسای نازم .
این پست یه کم طولانی شد تو پست بعدی ادامشو میذارم.