الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ماهک من ......

مهد کودک + راه رفتن + تو اتاقت خوابیدن .....

1392/10/5 0:09
3,272 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به همه دوستهای گل و مهربونم که در نبودمون جویای حالمون بودن ،خیلی خیلی دلمون براتون تنگ شده بود و خیلیییییییییییییی دوستون داریمقلبقلبقلب

 

سلاااااااااااااااااااااام به دختر نازم به عشقم به امیدم الیسا جونم

کلی حرف دارم برای گفتن واااااااااااااااااااای  که دلم پر شد از نگفته ها .....

اول از همه این وابستگی بین من و تو دیگه کلافم کرده بود و مثل یه زندانی شده بودم و فقط کارم شده بود  جواب دادن به خواسته های تو و حتی این اواخر دیگه رسما سر کارمم میومدی و تو هر مهمونی و عروسی تولدی بهم میچسبیدی و میگفتی پیشم باش خلاصه دیگه خسته شدم و کلافه وبه فکر راه چاره ای برای اینهمه وابستگی و خلاصه تصمیممو گرفتم  و قرار شد یه مدت  همه چیو کنار بذارم ،کار، مهمونی.... و همه حواسمو جمع کنم تا به نتیجه تصمیمم برسم و با خودم گفتم حالا که قراره حسابی وقت بذارم پس چند تا کارو با هم انجام میدم  و قرار شد که کلا مستقل بشی  هم مهد کودک ، هم اینکه دیگه تو اتاقت بخوابی و هم اینکه راه ببرمت .... و اول از همه بدنبال یه مهد کودک خوب  بودم یک هفته ای از این مهد به اون مهد میرفتم تا اونی رو که میخوام پیدا کنم  اول از همه رفتم مهد مایان که کنار خونمونه و بابا هم میگفت نزدیکه و خیلی خوبه و من و تو رفتیم  تا هم تو اونجا رو ببینی و هم خودم ، یه فضای خیلی شیک و قشنگ بود و تو رو بردن داخل کلاس 3 تا 4 سال و زودی اومدی بیرون و گفتی حوصلم سر رفت و اونا هم بردنت کلاس 5 ساله ها و منم مشغول صحبت کردن بودم و تا ببینم  سطح آموزشش چطوره ،اون ظاهر شیک و قشنگ بیشتر جنبه نگهداری داشت و گفته بودن ما هفته ای یه شعر و کاردستی و چند تا فلش کارت انگلیسی کار میکنیم ، منم خیلی خوشم نیومده بود و دیدم مربی کلاسی که تو ،توش بودی اومدو به مدیرش گفت که این بچه خیلی چیزا بلده خیلی خوبه که اینجا باشه ، و مدیرشم گفت اگه دوست داشتین اینجا بمونه ما بهتون یه تخفیف خوب هم میدیم ،اما نه دوباره گشتن رو شروع کردم و   خیلی حساس و دقیق همه چیو در نظر میگرفتم  و حتی از خدا خواستم تا کمکم کنه جای خوبی رو انتخاب کنم  و خدارو شکر یه مهد کودک پیدا کردم که همه چیزش همونی بود که بدنبالش میگشتم  و به بابا علی گفتم و سه تایی رفتیم تا از نزدیک ببینیم و تو خوشحال و شاد از دیدن بچه ها و همینطور که منو بابا مشغول صحبت کردن بودیم یه خانم مربی مهربون اومد تا دستتو بگیره و بری تو کلاس که تو زودی بهم چسبیدیو گفتی من با مامانم میام و از همونجا متوجه شدم چه راه سختی در پیش دارم و خلاصه منو بابا همه کلاس هارو دیدیم و رفتیم دفتر مدیر برای ثبت نام و شرایط مهد کودک و اول از همه من گفتم من فقط در صورتی میتونم دخترمو اینجا بیارم که با من در مورد وابستگی الیسا و اینکه من میخوام الیسا خودش اینجارو قبول کنه و بپذیره حتی اگه چند ماه هم طول بکشه  و باهاش داخل  کلاس برم و کم کم دورش کنم و مدیر مهد کودکش که خیلی خیلی مسئول و مهربون بود قبول کرد و گفت از نظر ما هیچ اشکالی نداره ولی اونا هم شرایطی برای ثبت نام داشتن که بچه ه زیر 3 سال  نباید باشه و باید کارهای شخصی خودشو بتونه انجام بده و فارسی رو کامل و واضح صحبت کنه  و اینکه ثبت نام بصورت یکساله هست و خدا رو شکر همه شرایط رو تو داشتی عزیزمو   ما هم این مهد کودک تخصصی تک زبانه  که هم  بهترین مهد کودک  بودو  هم از نظر شهریه گرون ترین مهد رو برات انتخاب کردیم و قرار شد  ببریمت مهد و کار بعدی  اینکه دیگه قرار شد پرنسس ما بره اتاقش بخوابه !!!!!!!!!!!!!!! وای  مردم تا بابا علی رو راضی کنم مگه میذاشت هی میگفت نمیتونم بدون الیسا بخوابم و همینطور که میگفت چشمهاش پر اشک میشد اما من دیگه تصمیممو گرفته بودم و رفتم تا اتاقتو حسابی تمیز کنم و یه خونه تکونی حسابی برای  همه چیو بیرون آوردم همه جارو گردگیری کردم و دونه دونه پره های پرده رو دستمال کشیدم و همه عروسکهات و کتابهاتو دونه دونه تمیز  کردم و دو  روزی مشغول تمیز کردن  اتاقت بودم و تو هم تا تونستی شیطونی کردی  مامان  ، حالا اتاقتم آماده شده بود و کار سوم راه بردن تو بود و روزهایی که هوا خوب بود بعد از ظهر ها میرفتیم پیاده روی که راه رفتن تو هم برای خودش یه داستانی داشت ، این شد سه تا از کارهایی که باید انجام میدادم و خودمو کاملا آماده کرده بودم و به هیچ کس نگفتم و فقط مامان ملی میدونست چون خودش گفته بود حتما بفرستش مهد و حالا  ماجرای مهد کودک رفتن الیسا :

ساعت 8 صبح بیدارت کردم تا آماده بشی بریم مهد با بیحوصلگی پا شدی چون اصلا به این ساعت بیداری عادت نداشتی و خلاصه سه تایی پیش بسوی مهد کودک من خودم خیلی نگران بودم  و استرس داشتم ... رسیدیم و تا به در مهد رسیدیم چسبیدی بهم و گفتی تو هم بیا و منم اومدم ولی گیر دادی بیا تو کلاسم و مربی های مهربونتم گفتن اشکال نداره بیا ،وای خودم خندم گرفته بود شبیه مبصر چهار ساله کلاس شده بودم  و همون لحظه اول برای خودت یه دوست پیدا کردی که 5 سالش بود و اسمشم تبسم بود که خیلی دوسش داشتیو پیشش مینشستی و منم تا حواست نبود میرفتم بیرون و تو هم میومدی و منو میاوردی تو کلاس و این تو کلاس موندنها یه 10 روزی طول کشید از 8 صبح تا 1 بعد از ظهر و هر روز برات کادو میگرفتم و مربیهات بهت میدادن و میگفتن فرشته مهربون برات آورد (  اونم چه فرشته مهربونی ) اما حاضر بودی از کادو بگذری ولی بدون من نباشی و منم دیگه داشتم خسته  میشدم و نا امید از موندنت تو مهد ولی همیشه پرسنلهای مهربون اونجا بهم دلداری میدادن و میگفتن ما بهت قول میدیم الیسا خوب میشه ، منم تو این مدت هیچ جا نمیرفتم و حوصله جایی رو هم نداشتم و کم کم بقیه متوجه شدن الیسا خانم مهد میره و گفتم منم باهاش میرم آخه میخوام پایه درسیم قوی بشه از مهد شروع کردم ....خدای من دیگه دو هفته ای گذشت و تو هنوز برای رفتن به کلاست بهم میچسبیدی و منم دیگه خسته شده بودم انگار دنیا رو سرم خراب میشد و همش با خودم میگفتم مگه میشه الیسا اینجا عادت کنه ؟ .... یه روز که از مهد برگشتیم و منم خیلی دلم گرفته بود مامان ملی زنگ زدو تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه و مثل بچه ها با صدای بلند گریه کردم و گفتم مامان  نمیشه هر کاری میکنم نمیشه خسته شدم ... و مامان ملی مهربونم که اصلا طاقت گریه های منو نداره زد زیر گریه و منم گفتم تو چرا گریه میکنی ؟ اونم گفت آخه منم  طاقت  ناراحتیهای تو رو ندارم و بعد کلی بهم دلداری دادو گفت طاقت بیار الهام تا اینجا که تحمل کردی بازم تحمل کن اگه کم بیاری الیسا نه میتونه بعدا پیش دبستانی بره نه مدرسه هر چی بزرگتر بشه سخت تر میشه و منم آروم شدم و بازم از خدای مهربونم صبر و تحمل خواستم و ادامه دادم بعد از دو هفته  اولش که میخواست بره تو کلاسش یه کم سخت بود و بعد که میرفت  من  میرفتم تو کلاس های دیگه تا منو نبینه و همینطور ادامه دادیم تا اینکه مربیهاش و مسئولش گفتن چقدر شما صبوری و چقدر برای دخترت وقت میذاری و تحمل میکنی ...چه میشه کرد.کم کم  خیلی بهتر شد مربیهاش گفتن دیگه شما الیسا رو نیارین باباش بیاره و منم گفتم من تا حالا همه کاری کردم تا الیسا حتی یه قطره اشک هم نریزه اگه باباش بیاره گریه کنه چی؟ اونا هم گفتن اینم باید تحمل کنی ، و از فرداش بابا تو رو میبرد از در خونه که میخواستی بری صدات میلرزیدو میگفتی مامان جونم تو نمییای؟؟؟؟؟ منم میگفتم زود میام دنبالت آفرین دختر نازم بدو برو ....وبابا که بردتت  بازم به بابا چسبیدیو دستتو گذاشتی دور گردنش بابا جونم نرو تو هم بیا تو کلاس ، که بابا هم مجبور شد اومد تو کلاست و از یه طرف دیگه باید سر کارش میرفت و دیرش شده بود و با هزار کلک بابا رفت و تو اونجا موندی  و منم در تماس با مهد که از تو با خبر باشم ولی میگفتن خوبه و مشغول بازی و منم خوشحال و چند روزی همینجوری گذشت و یه روز صبح که بابا بردت یه نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم صدای در میاد و بله بابا تو رو آورده بود من که از تعجب مونده بودم که چی بگم بابا گفت بهم چسبیدو گفت تو هم بیا تو کلاس و منم گفتم باید برم سر کار الیسا هم گفت  من باهات سرکار میام و هر کاری کردن اونجا نموند  وای من که تازه امیدوار شده بودم دلم شکست  زدم زیر گریه تو هم از گریه من اومدی بغلمو گریه میکردیو و بعدش خوابیدی و منم بالا سرت همینطور گریه میکردم بخاطر اینهمه وابستگی بینمون احساس گناه میکردم و از یه طرفم وقتی همیشه همه مسئولیتهای تو به گردن من باشه از لباس پوشیدن خوابوندن بیرون بردن کتاب خوندن غذا دادن و... معلومه که این وابستگی بیشتر از حد میشه  عزیزم ولی خیلی دلم شکسته بودو مامان ملی هم مثل هر روز زنگ زد تا ببینه الیسا امروز چطور بود تو مهد که بازم رفتم حرف بزنم اشکهام جلوتر حرف زدن و اونم باز گفت صبور باش و تحمل کن مطمئن باش نتیجشو میبینی ومنم با گریه میگفتم نه مامان جان اصلا امکان نداره و اونم کلی دلداریم داد ،روز خیلییییییییییییییی سختی بود و تا غروب به هر بهونه ای گریه میکردم واحساس میکردم کم آوردم و نمیتونم ادامه بدم و همش به فکر آیندت بودم فکرم به همه جا می رفت و همش غصه میخوردم  دختر قشنگم آخه صبح تا ظهر درگیر مهد کودکت بودم بعد از اون میاوردمت خونه و بهت غذا میدادم و میخوابوندمت و بعدشم بیدارت میکردم تا بتونی شب بخوابی  و بعد از ظهر ها یی که هوا بارونی نبود برای اینکه راه بری میبردمت پیاده روی که چه کارها که نمیکردی و بعد از اون میومدیم خونه  و باهات بازی میکردم و غذا میدادم و موقع خواب میبردمت تو اتاقت و تو تختت و 10 تا کتاب میخوندم تا خوابت ببره ،خدای من تو عمرم انقدر خسته و درمونده نشده بودم  و اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم  یا شایدم وقت هیچ کاری رو نداشتم و یا شایدم دیگه هیچ انرژی  برام نمونده بود و باز هم بعد از اینهمه سختی  دوباره از اول شروع کردم  اما ایندفعه بهتر از قبل شده بودی و زودتر عادت کردی و بازم بابا تو رو میبرد و اولش یه کوچولو به بابایی  میچسبیدی و بعد خوب میشدی  و هنوزم یه کوچولو فقط موقع جدا شدن سختته ولی نه گریه و نه بهونه و زودی میری کلاست  خدا کنه همینطوری عادت کنی و دوباره بهونه نگیری خیلی اذیت شدم اما تمام صبرو تحملم بخاطر آینده تو  هستش دخترم و بازم خدارو هزار هزار بار شکر میکنم  که تونستم  این مدت طولانی و سخت رو طاقت بیارم خدا جونم ممنونم ازت بازم لطفت شامل حال من شد .

یه تشکرم از بهترین مامان دنیا  که همیشه پشت و پناهم بود و همه جا هوامو داشت و از بهترین بابای دنیا  که همیشه کنارم بود ، بابت هدیه مهد کودک  رفتن تو شهریه کامل مهد کودکت رو پرداخت کردن دخترم ، مرسیییییییییییی مامان جونم و بابا جونم همیشه و همه جا به فکرم بودین و حالا برای دخترم بهترین بابا جونو مامان جون  بودین تو تمام لحظه ها  بهترین بودین  شما همیشه بهترینین ، الیسا جونم امیدوارم همیشه قدر محبتشونو بدونی  دخترم .

الیسا جونم  بس که درگیرت بودم  نتونستم خیلی ازت عکس بگیرم  ولی چند تایی هست برای یادگاری ....

اینم یک سری از خریدای مهد کودکت مبارکت باشه عزیزم ...

 

میرم مدرسه

خوشحال و شادم ....

 

بدون قر دادن که نمیشه ....

اینم دختر ورزشکار من ....

اولین روز رفتن به مهد کودک ....

 

و همون غروبش رفتیم به انتخاب خودت شیرینی خریدیم و یه جشن سه تایی گرفتیم ...

 

 

اینم جدید ترین نمونه کیک خوردن !!!!

قربون قر دادنت عزیزم ...

تو همه آرزوهای منی ....

 

 

آماده برای رفتن به مهد کودک ...

 

کوچولوی من  دوست دارم ....

 

هر روز موقع اومدن به خونه یک ساعتی تو حیاط بازی میکنی ...

نشستیو گفتی من خسته شدم و راه نمییام....

آماده شدی بری مهد و بابا هم داره کلی قربون صدقت میره ....

قربون اون ژست گرفتنهات عزیزم...

این قسمت شن بازی که کار همیشگیته و سر تا پا شنی میشی ...

آماده شدی بری مهد و اول گفتی یه کم نقاشی بکشم ...

به بابایی گفتی پس عطر بچه گونه من کو ؟ بزن برام دیگه ....

 

یه آب میوه بخورم میام...

دیگه بریم...

مامان تو زود بیا باشههههههههههههههه....

خسته بودی زودی خوابیدی ...

بازم دارم میرم...

 

 

قربون دوئیدنت ...

به دنبال گربه ...

 

 الهی همیشه تو همه مراحل زندگیت موفق باشی دختر عزیزم الیسای نازم .

این پست یه کم طولانی شد تو پست بعدی ادامشو میذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

mahsa mami kiarash
2 دی 92 13:39
الهام جون خوشحالم که موفق به این کار شدی دوستم صبوری تو همه کارا خیلی خوبه کیارش هم به من خیلی وابسته همه چیز و همه کاراش رو فقط فقط به من میگه تا باباش میخواد کاری واسش بکنه میگه نه مامان مهسا بیاد منم 3 روزی بردمش مهد ولی وانستاد هر چند که 3 روز خیلی کمه ولی کیارش چنان گریه ای در نبود من کرد که بچم هلاک شد و از اون روز به بعد عذاب وجدان بدی گرفتم ولی خوب مسئولین مهد هم با من همکاری نکردن و بعد از 3 روزی که بردم هنوز عادت نکرده بود به اون محیط و بچه ها و مربیها گفتن روز سوم برم و کیارش رو تنها بذارم تا ببینن که چی میشه انتظار داشتن که زودی جواب بده توقعشون از یه بچه 2/5 ساله خیلی زیادتر از حد بود ولی منم دارم میگردم که کیارش رو مهد بذارم که لااقل بتونم جواب مثبت بگیرم برام دعا کن دوست خوبم
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام دوست گلم مهسا جونم خوبی ؟ خیلی دلم براتون تنگ شده بود عزیزم مرسییییییییییییییی عزیزم روزهای خیلی سختی بود و یک ماهی طول کشید عزیزم بازم خدارو شکر .ای جانم طفلکی مهسا جونم اگه واقعا تصمیمتو گرفتی و میخوای بفرستیش مهد اول یه جای خوب و بعد باهاشون صحبت کن و بگو اگه با شما همکاری میکنن ببریدش والا خاطره بدی برای بچه میشه و خیلی فراموش کردنش سخته امیدوارم موفق بشی مهسا جونم
سهیلا مامان آیسا
2 دی 92 14:28
الهام جون خیلی خوشحالم که برگشتین داشتم نگران می شدم الیسا جون مهدکودک رفتنت مبارک ایشالا جشن فارغ التحصیلیتو ببینیم،موفق باشی عزیز دلم. واااااااااااااااااااای الهام جون چقدر سخت بود.خدا رو شکر که جواب گرفتی.اگه من بودم وسط راه بی خیال می شدم. کادوهات مبارکـــــــــــــــــــــــــ الیسای ناااااااااااز
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم خاله جونی مهربونم ممنونم عزیزم قربووووووووووووونت برم خیلی عزیزم اصلا نمیشه گفت چقدر سخت بود . مرسیییییییییی . ممنونم .
میترا
2 دی 92 14:52
اووووووووووووووووووووووف چه جببببببببببببببببببببببببببببب بعد مدتهعااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!! خوش اومدین مامان الیسا اخیشششششششششششششششششششششش خداروشکررررررررررررررررررررررررررررر اخیششششششششششششششششششششششششششششش
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مامان زری
2 دی 92 16:41
سلام الهام جون خسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسته نباشی ولی واقعا کار خوبی کردی از الان شروع کردی والا مامان ملی راست میگن موقع پیش دبستانی به مشکل بر میخوردی. با این حال خیلی خوشحال شدم که موفق شدی و برای الیسا جونم آرزوی موفقیت میکنم خیلی دوست دارم الیسا وروجک خاله
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام دوست گلم قربونت برم مرسیییییییییییییییییییییییی خیلی سخت بود عزیزم ولی باید تحمل میکردم ممنونم عزیزم مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییدختر گلتو هم از طرف من ببوس
sahar
2 دی 92 17:02
سلام خوبين؟ من هميشه وبلاگتون و عكس هاي خوشگل دختر نازتونو ميديدم ولي هيچ وقت نظر نذاشتم وبلاگتونو خيلي دوسم دارم همچنين اليسا جونو ايشالله هميشه سايهي شما و همسرتون بالاي سر اليسا جون باشه و هميشه سلامت باشين دخترتون خيلي با نمك و خوشملن بزنم به تخته
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام عزیزم مرسیییییییییییییییی. ممنونم از اینکه به ما سر میزنید قربونت برم با اون دعای خیلی قشنگت مرسیییییییییییییییی
مامان پارمیس
2 دی 92 17:47
سلام الهام جون خدارو شکر برگشتین همیشه میومدم میدیدم ازتون خبری نیست جوش کردم اصلا ناراحت نباش هر روز که بگذره الیسا جون راحتتر از روز قبل میره پارمیس منم اولا همینجوری بود چون تا 2 سال پیش مامانم بود مثل شما اینقدر گریه کردم الان میگم خدایا شکرت الان دیگه خوشحال میره مهد الیسا جونو ببوس
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام عزیزم . ممنونم دوست مهربووووووووووووووونم که به فکرمون بودی خدا کنه عزیزم چون دیگه انرژی برام نمونده و کلی از کارهای خودم عقب افتادم و خدا کنه همینطور که میگید باشه . ممنونم دوست گلم
جیران بخشنده
2 دی 92 19:25
خوش اومدیییین به خدا کلی نگران شده بودم من فدات بشم دختر مستقل و خانوم دیگه یه خانوم کوچولوی به تمام معنا شدی و واقعا آفرین به مامان مهربون و صبورت الهام جونم واقعا خسته نباشید عکسا الیسا جونم عالی بود قربون اون تیپای خوشگلت عزیییزکم
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم وای ببخشید باور کن نه وقت داشتم نه انرژی خدا نکنه عزیزم مرسییییییییییییی ممنونم عزیزم مرسییییییییی
مامان محمدحسین
2 دی 92 21:47
خدا قوت عزیزم... امیدوارم وقتی الیسا جووووووون بزرگتر شد خودش با خوندن این پُست قدر مامانش رو بدونه که اینقدر گله...
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
قربونت برم دوست گلم مرسییییییییییییییی
مامان بهراد
2 دی 92 22:58
دانشمند کوچولو الهی همیشه تو تمام مراحل زندگیت موفق باشی و همیشه افتخار آفرین باشی عزیزم که البته مطمئنم عزیزم دوست دارم بــــــــــــــــوس بــــــــــــــــــــوس
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم خاله جونی مهربوووووووووووووووووووووونم
مامان آیسو وآیسا
3 دی 92 12:01
هورررررررررررررررا کلی از برگشتنتون خوشحال شدیم... دلمون برا الیسای ناز خیلی تنگ شده بود...میبوسمش هزار تا ماشالله خیلی خانوم شده عزیزززززززززززم... الهام جوون خط به خط نوشته اتونو خوندم خیلی ناراحت شدم که اینقدر اذیت شدی کلی دلم گرفت...وابستگی بچه هارو کلا منزویشون میکنه کار خوبی کردی گل دختر رو فرستادی مهد... منتظر پستهای بعدی هستیم راستی دوستم خصوصی هم برو برا الیسای خشگلم
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسییییییییییییییییییییییییخیلی سخت بود اما باید انجامش میدادم درسته بازم خدارو شکر .مرسیییییییییییییییییییییییییییییییی
محبوبه مامان الینا
3 دی 92 12:12
سلام به الهام عزیزممبارکه مهد رفتن الیسا جونی کار خوبی کردی از وابستگی ش به شما کم میشه و خیلی هم چیز یاد میگیره تو مهد وای الهام جون منم با راه نرفتن الینا خیلی مشکل دارم کلافه شدم از طرف من الیسای نازم رو ببوس
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام محبوبه جونم مرسیییییییییییییی عزیزم واقعا دیگه این وابستگی داشت منو از پا در میاورد و برای خودشم خوب نبود ولی باید تمرینش بدی برای راه رفتن الیسا خیلییییییییییی بهتر شد اما بازم خسته میشه ولی نه مثل قبل امیدوارم الینای نازمم عادت کنه حتما عزیزم
سمیه مامان آیسا
3 دی 92 14:35
چقد دلتنگتون بودیم.خدارو شکر که سلامتید...خوشحالم که الیسا جون مستقل شده ...آفرین به ارادت الهام جون موفق باشی
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
قربونت برم مرسییییییییییییی . ممنونم عزیزم
مامی مهتا
3 دی 92 16:08
عزیزم ... من فکر میکردم که خودم اینقدر برای تمام کارهای مهتا سختی کشیدم و صبر فراااوان به خرج دادم ... الهام جان خوشحالم کهنتیجه صبرت رو گرفتی ... خانومی مهتای من هم همینطور بود شاید هم بدتر چون حساابی جیغ میکشید و گریه میکرد باور کن هر کسی جای من بود منصرف میشد اما کن به خاطر خودش اشک میریختم و تحمل میکردم ... جالبه پس فرشته مهربون اونجا هم میاد ... فرشته مهربون ما که خیلی فعاله اگر یکم دیر بیاد مهتا خودش سراغش رو میگیره بهترین ها رو برای الهام گلم و الیسا جونم آرزو دارم میبوسمتون
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
وای پس شما هم ممنونم عزیزم بلهههههههههه همه جا هستش ممنونم دوست گلم منم خیلیییییییییییییی دوستون دارم عزیزم
مامان مریم
3 دی 92 17:31
خداروشکر بالاخره آپ کردین...هم دلمون تنگ شده بود هم داشتیم نگران میشدیم دیگه...درک میکنم حتما خیلی سخت گذشته ولی امیدوارم نتیجه اش رضایت بخش باشه ...چقدم نازوخوش تیپ میره مهد همیشه شاد و موفق باشین
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم . ببخشید واقعا نمیتونستم دوست گلم خیلییییییییییییییی عزیزم اما بازم خدارو شکر که از یک ماه بیشتر نشد
✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿
3 دی 92 18:13
سلام عزیزم من هروقت میام اینجا کلی ذوق میکنم که این دختر گل و میبینم خیلی دوسش دارم این ناز دختر دردونه رو براش حتما اسپند دود کنید
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام دوست مهربونم و ممنونم از لطفتون . مرسییییییییییییییییییییییی
مریم مامان شاینا
3 دی 92 23:56
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام الهام جون دلم خییلییییییییییییییییییییییییییی براتون تنگ شده بود نگران شده بودم الیسا جونم مهد کودک رفتنت مبارکه خاله جون الهام جونم کار خوبی کردی عسلی رو فرستادی مهد انشا الله که همیشه موفق باشید
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلااااااااااااااااااام دوست مهربونم قربونت برم عزیزم . مرسییییییییییییییییییییی ممنونم عزیزم شاینا جونمو از طرفم ببوسش
مامان بردیا
4 دی 92 9:22
آفرین به این مامان با صبر و حوصله و هزار ماشالا به این دخمل باهوش و ماه و زیبا
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم دوست گلم . مرسیییییییییییییییییییییییی
مامان بردیا
4 دی 92 9:23
میگم الیسا جووووووووووووون میشه اون ژاکت قهوه ایتو بدی یه بار من بپوشم
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
بلههههههههههههههههه خاله جون مهربونم کلا برای شما قابلتونو نداره
مامان آویسا
4 دی 92 9:46
سلام الهام جون آویسا ی من 4 ماه از الیساجون کوچکتره ولی هنوز از شیشه استفاده میکنه (فقط موقع خوردن شیر )توی یکی از عکسها دست الیسا جان شیشه دیدم آیا دختر شما هنوز هم از شیشه استفاده میکنه شبها موقع خواب چی
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام عزیزم . الیسای منم دوست داره شیرشو تو شیشه شیرش بخوره اما عادت موقع خوابو نداره و اگه جای دیگه باشیم تو لیوانم میخوره و چون خیلی گیر نمیده که حتما باید شیشه شیرم باشه منم کاریش ندارم تا خودش ولش کنه عزیزم
عمه ثمینا
4 دی 92 19:06
سلاااااااااااااام به جوگوله خودم.مبارکت باشه انشاالله جشن فارغ التحصیلیت جیگری.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسیییییییییی
میترا مامان علیرضا
4 دی 92 20:11
سلام من عاشق الیسا هستمممممممممم خدا حفظش کنه ببخشید من از اول وبش رو دنبال کردم و به نظرم سرویس خوابش رو عوض کردید چرااااااا اونم که خوشجل بود ببخشید واسم سوال پیش اومد
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم. چون دوست داشتم تازه الیسا هر چی داره قشنگه عزیزم .
آناهيتامامانيه آرميتا
5 دی 92 0:16
سلام الهام جون خيلي دلمون تنگ شده بودگرچه خودمم كمترازقبل ميام ولي ميومدم ميديدم نيستيد، به هرحال خوشحالم كه خوبيدمبارك باشه مهدرفتنت عزيزم فقط خيلي بايدمواظب باشي خاله كه مريض نشي خدايي نكردهآخه الهام جون ارميتافقط سن روزرفت همون چندروزمريض شدعكسات خيلي نازبودگلم ايشالا دانشگاه رفتنت
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام دوست جونی عزیزم منم همینطور مرسییییییییییی عزیزم دقیقا همینطوره الیسا اوایل یک سره مریض میشد دیگه فکر کنم داره عادت میکنه . مرسییییییییییییییی
مامان مبینا
5 دی 92 9:19
سلام دوست خوبم خوش حال میشم به منم سر بزنید حتما عزیزم
مرجان مامان آران و باران
5 دی 92 15:28
اخی عزیزمممممممممممم قربونت برممممممم مهد کودک رفتنت مبارککککککککککک فدات شم با این لباس خوشگلت همیشه خوش باشید عزیزممممممممممم عاشقتونممممم قربون تیپت برممم عروسکککککککک خصوصی الهام جون
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
خدا نکنه خاله جون مهربونم . مرسیییییییییییییییییییییممنونم مرجان جونم . مرسییییییییییییییییییی
maman atrina
5 دی 92 16:27
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
مرسیییییییییی عزیزم . شما وبلاگ دارین ؟ اگه دارین آدرشو بدین تا منم بهتون سر بزنم
مامان آرادخان
6 دی 92 12:20
سلام واقعا دوران سختی گذراندید این همه وابستگی و جدایی در این حد باز خدا رو شکر ماشالله الیسا جون بچه باهوشی و خوب میفهمه و این دوران هم که کمی طولانی بوده چون خیلی وابستگی بینتون بوده و تا الان هیچی براش کم نگذاشتی آفرین به مامان صبور و با حوصله خدا مامان و بابات را برات حفظ منه و مستدام باشن
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
سلام عزیزم . واقعا بازم خدارو شکر . مرسیییییییییییییی قربونت برم
صبا خاله ی آیسا
7 دی 92 0:48
عزیزم خیلی دلم براتون تنگ شده بود امیدوارم همیشه موفق باشی الیسای عزیزم خصوصی ممنونم دوست گلم منم همینطور مرسیییییییییییییییییییمرسییییییییی