تعطیلات عید فطر 93 ...
سلام به ناز گل خانمم، به دنیای شیرینم ،الیسا جونم که عاشقانه دوسش دارم .
عزیز دلم تعطیلات عید فطر رو تصمیم گرفتیم بریم سمت لاهیجان و آستارا واردبیل و با خاله یلدا و خاله لیلا و عمو حامد روز قبل عید فطر حرکت کردیم و از همه بیشتر تو خوشحال بودی و منم یه کم نگران اینکه نکنه خسته بشی و یا همکاری نکنی ولی بابایی همش میگفت الیسا جانم بزرگ شد و خیالت راحت باشه و خلاصه همگی راه افتادیم و شما هم از همون اول شروع کردی به دیدن کارتون و صداتم در نیومد و گاهی دلت برا بابایی تنگ میشدو دستشو میگرفتی (بطور کاملا رسمی با من رقابت میکنی و حتی وقتی بابا با من حرف میزد تو زودی میگفتی بابا جونم دوباره بگو چی بود...)و باید بگم برعکس چیزی که فکر میکردم بودی اونقدر همکاری کردی و پابه پای ما تو بازار و خیابونا راه اومدی و کلا با بابایی بودی و همش بابا هواتو داشت هی بهت انواع آبمیوه و کباب و خوراکی میداد تا خسته نشی و همش بهت میگفت هر چی دوست داری بگو برات بگیرم و منم حرص میخوردم که چرا اینطوری به بچه میگی عادت میکنه ولی بابایی بازم میگفت جالب اینجا بود که خودت میگفتی نه بابا اینارو دارم ولی هر جا خمیر بازی ببینی نمیتونی ازش بگذری و بابایی هم گشت و برات پیدا کرد و تو هم حسابی ذوق کردی و یه تبلتم گرفتی و میگفتی دیگه خودم دارم گوشی شمارو دست نمیزنم و خیلیییییییی خوب بودی ممنونم دختر گلم فکرشم نمیکردم و حسابی پاهای کوچول موچولتو بوسیدم . حالا این از خوب بودنت و بگم از شیرین زبونیهات که هر جا میرفتیم کارمون خندیدن از دست تو بود و خاله لیلا همش میگفت اصلا احساس نکردیم که یه بچه باهامون بود همکاریش و حرف زدنش و کارهای بامزش و خدارو شکر یه جمع دوست داشتنی و خوبی بود و به هممون خوش گذشت و از همه جاش برامون خاطرات خوبی موند.
مشغول کارتون دیدنی و اون میمون کوچولو همون میمونیه که گفتم همه جا میبریش و خیلی هم دوسش داری و تازه سرش روسری هم انداختی ...
مثل اینکه کارتونش به جای حساسی رسیده بود
دست بابایی رو که میگرفتی خوشحال بودیو میگفتی این دست علی جون خودمه خیلیییییییییییییییی دوسش دارم ....
سردت شده بود اما پتو نمیذاشتی و شال منو گرفتی و میمونتم گذاشتی توش و منم گفتم چرا سرش بیرونه ؟ تو گفتی بچم داره کارتون میبینه ...
عاشق یخ هستی بابایی هم داره برات میگیره ...
یه موش سیاه چسبونکی دیدی و بئسش میکردی و نازش میدادی و گفتی بابایی لطفا برام بگیر و منم فرار کردم و گفتم نه عزیزم اینو نگیر و تو هم تا فهمیدی من خوشم نمیاد بیشتر خوشت اومده بودو کلی منو اذییت کردی و تو بازار منو چرخوندی ....
مامان جان این که ترس نداره بیا ....
داشتی آبمیوه میخوردی گفتم الیسا زود باش و تو زودی موشتو نشونم دادیو منم رفتم ...
اومدیم تا شام بخوریم که فضاشو خیلی دوست داشتی هم آب بودو هم تاب دیگه چی میخواستی ... و همه جوره بازی کردی و حسابی بهت خوش گذشت ..
همه رو دعوت میکردی تا کنارت تاب بخورن و هر چی میگفتیم یه وقت میوفتیم تو هم میگفتی نه بابا اشکال نداره مگه چی میشه بیایین بچه ها........
مراسم آب پاشون الیسایی....
آخر شب هم بابایی این مدلی برت گردوند ...
اینم سرویس دهی به الیسا جون که اینقدر خانم بود....
دیدم نیستی تا رومو برگردوندم دیدم اونجا واستادی میگی میخوام ببینم چیکار میکنن منم یاد بگیرم ...
سرویس دهی غذایی به الیسا جون ...
الیسا گلی منتظر کباب ....
داخل یه مغازه بابا علی و عمو حامد مشغول خرید بودن تو هم خاله لیلا رو گیر آورده بدیو شدی تیچرش و همش بهش درس میدادی و بعد ازش ریاضی میپرسیدی و ما هم از کارت میخندیدیم و مغازه داره همش میگفت ماشاالله به دخترتون ماشاالله ....
نوبت بابایی بود که ریاضی حل کنه ...
تو ماشین با تبلتت بازی میکردی
الیسا عاشق هندونه .....
قربون اون دست به کمر وایستادنت مادر ....(یکی تو دستته منتظر اون یکی هستی)
عجب خوانواده فداکاری هستیم ما ... من دارم به بابایی هندونه میدم و بابایی هم به تو و تو هم حواست پیش هندونه های دیگست....
نوش جوووووووووووووووووووووووووووونت عزیزم
بعد اینکه هندونه خوردی حالا یادت افتاد که عکس بگیری و شروع کردی به ژست گرفتن ...
خاله یلدا هم اونقد خوشش اومد که کنارت عکس انداخت...
قربونت برم تا هندونه رو باز دیدی از خود بیخود شدی
عمو حامد داره پاهاتو میشوره ....
خوب سرویس میدادن بهت ...
داشتیم یه عکس مادرو دختری میگرفتیم که امان از دست شکم الیسا جان تا چشمش به هندونه افتاد عکس گرفتن با مامانشو فراموش کرد...
مسیر اردبیل ...
فسقلی من دوست داری همه کارهاتو خودت انجام بدی ....
دست خاله لیلا رو گرفتی و میگی من میام تو ماشین شما و کلی با تبلتت بازی میکنم باشهههههههههههههههه آخه ما با هم دوستیم دیگه منم میذارم تبلتمو بگیری ببینی ...کلی خندیدیم از این حرفت و هر کاری کردم نیومدی تو ماشین ما و رفتی اونجا و منم نگران و فقط حرص میخوردم که خاله لیلا گفت الیسا برامون شعر میخونه و بازی میکنه و خلاصه مشغوله و بهش خوش میگذره ...
یه باذ شدیدی میومد که نمیشد وایستاد اما تو حسابی کیف میکردی و به خاله لیلا که سردش شده بود میخندیدی اونم از ته دلت بهش میخندیدی...
من فدای خنده های از ته دلت مامان جون کیف میکنم وقتی اینطوری میخندی....
تو این مسافرت کمتر عکس انداختم اونقدر مشغول بودیم که یادمون میرفت واسه همین از سرعین عکسی ندارم مامان جون باید بگم یه ترافیک خیلی وحشتناکی بود تا برسیم و خسته شدیم و هوا هم خیلی سرد بود ولی تو استخرش حسابی کیف کردی و رفتی استخر بچه ها و با همه دوست شدیو هر کی هم میترسید میرفتی جلو و دستشو میگرفتی و کلی باهاش بازی میکردی و میاوردیش تو آب و ما هم با دیدن کارات میخندیدیم و کیف میکردیم تازه یکی از مامان بچه ها اومده بود تو استخر بچه ها تا مواظب بچش باشه تو هم شالاپ شالاپ میزدی تو آب و اون خانومه چند بار بهت گفت نکن بچه و تو هم بهش گفتی یه نگاه به قدت کن ببین چقدی هستی اونوقت اومدی تو استخل (استخر) بچه ها ببین آب تا کجاته !!!!!!!خانمه هم دید حرف حساب جواب نداره یه نگاهی بهت انداختو رفت بیرون و اونقدر قشنگ فیگور شنا کردنو میگرفتی که دلم میخواست همونجا قورتت بدم عروسک ناز و ملوسم .
تو مسیر برگشت تو شهر بندر انزلی یه کلوچه پزی داشت که همونجا تازه میپخت و بهت میداد و تو هو تمام کاراشو نگاه میکردیو میگفتی میخوام یاد بگیرم و اون آقا هم یه تیکه خمیر بهت دادو هر کاری میکردو بهت یاد میداد قربونت برم .
تو ماشین میرفتی بالای وسیله ها میخوابیدی هر ی میگفتم میوفتی گوش نمیکردی قربونت برم .
ممنونم دختر گلم بابت همه خوب بودنات مهربونیهات و خیلیییییییییییییییییییییییییی دوست دارم نازدونه خانمم .