خاطرات تابستان 93 ....
سلام الیسای نازم دختر عزیزم ، ملوسک مامانی
الیسای من تابستونی که گذشت صبح که مهد میرفتی و بیشتر بعد از ظهرها هم برنامه بیرون و مهمونی و بازارو پارک داشتیم و یه وقتهایی هم خونه میموندیم و ماشاالله هزار ماشاالله به انرژی تو دختر نازم که تموم شدنی نیست و یه نفس بازی میکنی و شعر میخونی و ... تازه شب که میشد میگفتی ای بابا چه زود امروز تموم شد من که هنوز بازیهام تموم نشدن خلاصه کلی شیطون بلایی برای خودت عزیزم او هنوزم وقتی خونه هستی آروم و حرف گوش کن و هر چی بگم میگی چشم خانم الهام اما تا میریم جایی مهمونی اونم مخصوصا خونه هر دو تا مادربزرگهات نمیدونم چرا از خود بیخود میشی و نه میشنوی نه میبینی و فقط در حال آتیش سوروندنی و منم اینجوریم و قتی که بر میگردیم چند روزی تنبیه میشی و میمونی تو خونه ولی خودمونیم فایده ای نداره ....
حالا بریم سراغ عکسها
آماده برای رفتن به مهد و طبق معمول قبلش باید بازی کنی
قربون ژست گرفتنت بشم
وقتی بر میگردی با تمام وجودت میپری بغلم ...
و تا نرسیده بازی شروع میشه
هنر الیسا جونی من ...
عاشق خمیر بازی هستی و تا صدات در نمیاد ما متوجه میشیم داری خمیر بازی میکنی و بیشتر جاهایی که میریم با خودت میاریش ...
خیلی لباس عروس دوست داری و اگه چیزی نگم همه جا تنته و اینجا هم خودت رفتی از کمدت برداشتی و پوشیدی و داری به بازیت ادامه میدی ( حالا خوبه خدارو شکر برات کوچیک شده )
اومدی میگی بیا من کیک درست کردم منم گفتم چه خوشگله برای کی درست کردی ؟ اونوقت گفتی یکی برای امام علی و یکی هم برای امام رضا آخه الهام جونم فکر نکنم تا حالا کسی براشون تولد گرفته باشه .....
بازی با عروسکهات که تک تکشونو دوست داری
الیسا جونم خیلی آشپزی رو دوست داری البته فکر کنم ارثی باشه و اینو به بابایی رفتی نازدونه خانمم و هر وقت برنامه آشپزی میده تا آخرش میشینی و با چه لذت و دقتی نگاه میکنی
حالا داریم خمیر درست میکنیم اونم از نوع الیسایی...
فدای اون دستهای هنرمندت بشم من...
قربون طرز نشستنت بشم من که به خودت سخت نمیگیری هیچوقت
عروسک من ناز داره ....
آماده برای رفتن به پارک ....
خونه مامان ملی و بازیهای دخملی...
عاشق آبی عزیزم و اونقدر آروم میشی که لذت میبرم از نگاه کردنت
شیطون بلای خودمی عزیزمی
با این تفنگت باعث شدی منو دایی عادل و دایی فاضل کلی بازی کنیم و حسابی یاد بچه گیهای خودمون بیفتیم .....
واقعا همینطور تو آب آروم میشدی ...
یه شب بابا قاسم و مامان ملی و دایی عادل و دایی فاضل خونمون بودن که گفتی یه کاری کن سوپلایزشون کنم منم نقاشی صورتتو به این شکل کردم و تو هم تا خودتو دیدی شروع کردی مردونه رقصیدن ناقلای من ...
یه روز داشتیم میرفتیم فروشگاه گردی که تو راه سری هم به ساختمون زدیم البته دیگه تموم شده بود و تو هم کلی برای خودت بازیگوشی کردی ...
همیشه تو خونه صدات میکنم گل اندام و بعضی وقتها هم ماه بانو و واقعا هم گل اندامی گل من .