الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ماهک من ......

خاطرات جا مانده الیسا جووووووووووونم ...

1393/8/20 14:59
3,332 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام به شیرین عسلی خونمون که عاشقاااااااااااااانه  دوست داریم .

عزیز دلم کلی از خاطراتت جا مونده بود و دلم نیومد که نذارمشون حالا هم از رو عکسها برات توضیح میدم .

تو راه رامسر بودیم خیلییییییییییییی دختر گلی بودی و تو تمام مسیر برای خودت بازی میکردی

الیسا جونم عاشق پل هوایی هستی و اینجا هم داریم میریم پارک مادر

 تا میای اینجا بعد کلی بازی کردن میای شن بازی ، حالا مگه رضایت میدی که بریم ...

رفته بودیم بابلسر و فروشگاهاش و بعد هم شهر بازیش تا حسابی بهت خوش بگذر

 

یه روز گرم تابستونی با مامان ملی رفتیم پارک و حسابی بهت خوش گذشت نازدونه جوووووووووووونم

 

 

 

 

عاشق سوار شدن اتوبوسی و یه بارم سوار شدیم که حسابی ذوق میکردیو خوشحال بودی

الیسا جونم داره میره مهد

وقتی حسابی خسته باشی اینطوری میخوابی

یکی از بازیهای مورد علاقت خمیر بازیه و بیشتر جاها باهاته و یه بارم رفتیم خونه مامان ملی و دایی عادل هم اینو برات درست کرد

ت داری آهنگهای مورد علاقت پخش بشه و تو هم همراهیش میکنی تازه یه جاهایی هم چه چه میزنی که منو بابایی حسابی میخندیم از کارهای بامزت قربووووووونت برم

یه وقتهایی خونه ساکت میشه و منم به دنبال تو که میبینم داری به عروسکهات نقاشی یاد میدی ...

ورزش الیسا خانم قبل رفتن به مهد

هتل نارنجستان برای دیدن تاتر خاله شقایق که 2 ساعت آروم نشستیو نگاه میکردی

و آخرش تو مهر نیا همو دیدید و تو همون یه مدت کوتاه کلی آتیش سوزوندین و همش همو بغل میکردین و میبوسیدین و بعدهم همش میدوئیدین

 

 

روز  کودک مامان ملی برات  کیک درست کرده بود

هر جایی لباسمو ببینی میری میپوشی و یهو میای میگی الهام اومد  ا.... منم قربونت میرم عروووووووووووسکم

 

دیگه پایه خرید کردن شدیو همش در حال نظر دادن

شبها میری تو اتاقت و کلی عروسکم میذاری  دورو برت و منم کتاب میخونم برات تا بخوابی و خوب که خوابیدی میبینم نیستی و تا میرم تو اتاق خواب خودمون میبینم بابایی تو رو بغل کرده برده پیش خودش و هر چی هم میگم اینکارو نکن فایده ای نداره و میگه بدون الیسا نمیتونم بخوابم ... هییییی ما هم داستانی داریم واسه خودمون مادر جان

خونه خاله شقایق مواظب رادمهر کوچولویی و خیلی هم دوسش داری

خونه مامان معصوم و داری برای خودت بازی میکنی

ماه قبل دوره خونه فرشته جون  مامان پرهام بودو تو مهدیس هم حسابی تو اتاقش بازی کردین و همه چیو بهم ریختین ولی خداییش  خیلی خوب بودین و کلی هم بهت خوش گذشت

اینبار ماهگردت که بود بابا جون رفت برات از این شیرینیها گرفت و خیلی خوشت اومد

زرافه کوچولوی من دوست داره همه کاراشو خودش  انجام بده (البته بیشتر کارهای مارو دوست داری انجام بدی)

دختر عزیز تر از جانم اینجا  دقیقا چند روزی مونده به عید 93 بود رفته بودیم آزمایشگاه و قرار بود آزمایش کامل بدی و باید ازت خون میگرفتن و از اونجایی که شدیدا از خون میترسی ما خیلی ناراحت و نگران بودیم و چند باری بابایی گفت الهام من دلشو ندارم بیا بریم ولی من گفتم نه بذار انجام بدینم و قبل از اینکه ازت خون بگیره بهت گفتم مامان جونم مگه نمیخوای دکتر بشی؟ و تو هم گفتی من دکتر هستم مامان جون  و منم گفتم اگه دکتری باید بدونی که آمپول یه کمی درد داره اما میشه تحملش کرد و برای سلامتیت باید اینکارو انجام بدی و حالا چه گریه کنی و چه صبور باشی آقای دکتر این کارو باید انجام بده و اگه تو بتونی صبور باشی یه هدیه داری و خلاصه نوبت تو شدو بابایی گفت من نمیتونم ببینم و من تو رو بغل کردم و خیلی آروم دستتو دادی به دکتر و منم دستمو گذاشتم جلوی چشمت تا نبینی و تو گوشت آروم گفتم خانم دکتر یه کوچولو درد داره ... الیسا جونم نه صدایی و نه گریه و نه دادی و نه آخی هیچی فقط با تمام غرورت گفتی حق با تو بود مامان جون خیلی کم درد داشت و خوشحال از اینکه تونستی تحمل کنی و منم سریع بردمت بیرون و تا چشمت به این عروسک ماهی افتاد گفتی همینو میخوام و منم گفتم اینم جایزه تو دختر نازم و خیلیییییییییییییی بوسیدمت که اینقدر فهمیده هستی نازدونه خانمم.

الیسا جون کنار رادمهر و مهرنیا

بازم دمه عید و خونه تکونی بودو تو هم رفتی زیر میزو گفتی فقط اینجا تمیزه ....

خیلی عمه هاتو دوست دارییییییییییی

موقعی که عروسکهات دارن شسته میشن تا آخرش نگاشون میکنیو منتظرشونی

اینم  خونه تکونی

تو عید وقتی مامان ملی اینا اومده بودن خونمون مامان ملی گفت میخوام الیسا جونمو ببرم کتابخونه که گل از گلت شکفت ...

الیسای عزیزم ، نازدونه من ،  این عکس مربوط میشه به بعد از تعطیلات عید که من و تو بابایی راهی تهران شدیم ، چند وقتی بود که پوستت خیلی خشک میشدو باعث خارش میشدو خیلی اذیتت میکردو ما هم هر چی میبردیمت دکتر هیچ نتیجه ای نمیگرفتیم و هر چی میگذشت وزنت کمتر میشد و بدنت بدتر و دیگه روزو شب نداشتیم و همش کارم گریه کردن بود و بیشتر دلم میخواست خونه باشیم و تو عید هم  همش درگیر این حساسیت تو شده بودیم  تا اینکه تصمیم گرفتیم ببریمت مرکز فوق تخصصی آلرژی تا شلید بشه کاری کرد و ساعت 3 صبح سه شنبه من و تو بابایی را افتادیم به سمت تهران و اینبار خیلی فرق داشت و همش با دلشوره و نگرانی وتا چشمم به هر امامزاده ای می افتاد چشمام خیس میشدو دلم لرزون و فقط سلامتیه تو رو که همه وجودمییییییییییی رو میخواستم و بابایی هم از من بدتر و نفهمیدیم کی و چطور رسیدیم و ....

اول رفتیم پیش دکتر و همه چی رو گفتیم و اونم بعد معاینه گفت پوستش خوشکه و ممکنه علتش آلرژی به چیز خاصی باشه و هر چی بزرگتر بشه بهتر میشه و الآن باید تست آلرژی بدین ، تمام وجودم یخ کرده بودو  بازم خودمو نگه داشتم و رفتیم تا تست بدی و تا مسئو لش تو رو دید گفت چیز شیرین بهش بدین شاید فشارش پایین بیادو حالش بد بشه ريا، تا کسی مادر نباشه نمیتونه این حس منو درک کنه و هنوزم که مینویسم چشام خیسن ..... و منم همونجا اشکم در اومدو بابایی هم همین  آخه تو همه چیه ما هستی ماهک من ، تو حاصل عشق چند ساله ما هستی نازنینم  ..... و بابایی رفت و بهت کلی آبمیوه و خوراکی داد و یهو برگشتی گفتی چرا اینارو باید بخورم ؟ حالم بد میشه ؟ وای دیگه خودمو کنترل کردم و ظاهرمو حفظ کردم  ولی وقتی میدیدم آدم های به اون بزرگی کلی آخ و واخ میکنن دلم برات ریش ریش میشد و باز چشمام خیس و قرار شد 55نمونه تست رو دستهای کوچولوی  تو انجام بدن و همون مسئولشم خیلی دلش برات میسوخت و همش میگفت خدا کنه حالش بد نشه و بابایی رفت  داخل و به دکتر گفت فقط آروم انجام بدین و صبور باشین آخه  خیلی کوچیکه بچم .... اون خانمه برگشت بهم گفت کسی نبود باهاتون بیاد ؟ گفتم چرا  بودن اما نیازی نبود . اونم گفت آخه  هردوتون دارین فقط گریه میکنین ... یه کم خودمو جمع و جور کردم و تو رو بغل کردم و باید هر دوتا دستهاتو کامل میشستم و تو هوا ی آزاد خشک میشد و نباید دست میزدی و چون یهو دست میزدی و چند باری این کارو انجام دادیم و بازم گفتم بهترین راه اینه که جلوی چشمهاتو داشته باشم و بابایی محکم دستهاتو داشت و هر یه دونه آخی که میگفتی قلبم آتیش میگرفت و اشک دلم در میومد و تو با صدای لرزون و کوچولو میگفتی ماماااااااانی  ماماااااااااااان جوووووووون میسوزه ... خدایا چقدر سخت  بود  چقدر درد به دلم اومد و .... و تا 30 تا که شد خیلی خسته شدیو تحملت کم شد و همش میگفتی دیگه نه نمیخوام و منم کللی جایزه برات برده بودم و به دکترت دادم و اونم هی بهت نشون میداد تا بذاری بقیه رو انجام بدی و خلاصه تمام شد و خیلییییییییییییییی خاطره بدیییییییییییییی بود نازدونه خانمم. تا الآن هر بار میخواستم برات بنویسم اونقدر چشام خیس بود که نمیشد ادامه ادامه داد هر چند امروزم حسابی  دلم گرفت ، اما دختر نازم الآن خیلیییی بهتر شدی خدارو شکر اما بازم با اومدن فصل سرما تمام وجودم پر میشه از دلهره که نکنه بازم اذییت بشی ماه من . بازم خدااااااااااااا جونم شکرت بابت همه چی شکرررررررررررت.

 

 

 

بازم نازدونه خانم ما لباس مامانشو پوشیده و میگه الهام اومد

عشق کوچولوی من داره میره مهد

 

گل خندون من داره میره به مهد

 

گل اندام من وقتی حسابی خسته باشه اینطوری میخوابه

 

رنگ بازی عسلی مامان

 

الیسا جون و ماشین بازی کردنش که قربونت برم الهیییییییییییییییییییییییییییی که اینقدر قشنگ رانندگی میکنی و از لای ماشینها بطور میلی متری رد میشی و من میترسم ولی بابایی کلی تشویقت میکنه و تو هم میگی الهام خانم جان من بلدم تو نترس

 

قربون اون ژستت یه دونه من

 

پسندها (11)

نظرات (9)

خانومچه
20 آبان 93 15:20
به به...عجب الیسا جونه ووووورووووووجکیییییییییییییی خیلی وقته عکسای ارشیو خانوم کوچولوتون و دیدممممممممم تااااااااازشم لینک هم شدید..... خوشهال میشم درخواست دوستیمو قبول کنید...... دوست؟؟؟؟؟؟؟.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
مامان انسیه
20 آبان 93 17:08
واااااااااااااااااااای ماشالله چه خانومی شده الیسا هرروزم جیگرتر میشههههههههههههه یه ساعته منتظرم عکسا باز شه ببینم این عروسکوووو خیلی وقته ندیدمش دلم برات تنگ شده بود عزیز م.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
مامان خدیجه
20 آبان 93 22:01
آخ چقدر ناراحت شدم از ناراحتی پوستی الیسا جون اشکم دراومد الان حال الیسا جونی چطوره از طرف من ببوسیدش.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
مریم
21 آبان 93 9:36
سلام عزیزم کلی دلم گرفت با اون تست آلارژی خیلی ناراحت شدم من اصلا نمیدونستم چیه بازم خدا را شکر به خیر گذشته ولی حال من که خیلی خراب شد اصلا دیگه شیرینی های این پست را ندیدم امیدوارم حال عروسکمون خوب خوب شده باشه تو را خدا ما را بی خبر نزار .
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ببخشید ناراحتت کردم عزیزم . ممنونم مرسییییییییییییییی
مامی حنان(وبلاگ روچک)
21 آبان 93 13:39
عکسات خوشمل بودنازدونه.خداحفظت کنه واسه مامان وبابا.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
آویسا
21 آبان 93 21:36
همش یه طرف اون تیکه الهام اومد یه طرف
عشق مشکی یواش
23 آبان 93 5:54
سلام نگاه اگه جامعه ی بشریت بی زری شد میگم بیان شما رو دستگیر کنند چون آخر من از دست شما خودکشی میکنم هر روز میام وبلاگتون که جواب نظری رو که دادین بخونم آخرشم میبینم نظرم رو نزاشتین دوستون دارم زریببخشییییییییییییییییییییییییید عزیزم ..
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
الهام
23 آبان 93 9:29
سلام الهام جان.هزار ماشالا دختر گلمون مثل همیشه عاقل و فهمیده اس.انشالا الیسا جون همیشه تنش سالم و دلش شاد باشه.
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسییییییییییییییی
بهار
24 آبان 93 22:58
اشکم در اومد . فدات الیسا جونم.عاشقتم .دست الهام گلی درد نکنه با عکسهای خوشگلی که گذاشته
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ببخشید عزیزم . مرسییییییییییی