یه روز زمستونی الیسایی .....
سلام به الیسای همیشه شیرینم
نازگلکم دیروز بعد از مهدت بردیمت خونه مامان ملی چون باید میرفتیم سر ساختمون و بهت گفتم الیسا جونم بازی کن منم زود میام و اولش گفتی باید بری ؟ بعدش گفتی باشه من همین جا هستم و ما هم رفتیم و بعد از تموم شدن کارامون برگشتیم نازگلکم و دلم میخواست ببرمت بیرون و از اونجای که با مامان ملی و بابا قاسم همیشه میری به آهو ها غذا میدی و بعدشم تو پارک بازی میکنی منم دلم میخواست یه بارم باهم بریم و تا گفتم بریم پیش آهو ها خوشحال شدیو بوسه بارونم کردی و زودی آماده شدی تا من و تو مامان ملی عزیزم بریم و خیلی حس خوبیه اینکه دستهای پنبه ای و نرم و ظریفتو تو دستام میگیرم و تو هم با شوق کودکانه شعر میحونی و راه میای .....
قبل از رفتم با دایی عادل کلی بازی کردی
کلی براشون نون آورده بودین و از دیدنشون کلی ذوق میکردی اما خودت نمیرفتی بهشون نون بدی و مامان ملی گفت آخه سری قبل یه بچه داشت نون میداد دستش به دهن آهو خردو ترسید و برای همین الیسا میترسه
وقتی مامان ملی بهشون نون میداد تو از ته دلت میخندیدیو ذوق میکردی
دایی فاضل هم مثل همیشه بهت زنگ زدو تو هم داری از آهو ها براش میگی
تا چشمت به این پرنده افتاد نشستی و کلی ناراحت شدی
مامانی عزیزم که همه جا باهامونه قربوووووووونت برم مامان جونم
تازه بعد بازی مامان ملی کلی برات برگ جمع کرد و با خودت آوردیش خونه برای کاردستیت .
موقع برگشت از مامان ملی خداحافظی کردیم و منو تو خودمون راه افتادیم به سمت خونه ، نمیدونم چرا ولی یه ذوق قشنگی تو دلم بود از اینکه دیگه تنها نیستم و خدا بهترین همدمو بهم هدیه داده و دست تو دست هم کل مسیرو قدم زنان اومدیم و تازه تو راه کتابخونه هم رفتیم و خمیر و کتاب سفید برفی گرفتی عشقم . بعد تا خونه رسیدیم دیدم کلید ندارم و بابایی هم نیست و زنگ زدم و گفت یه بیست دقیقه دیگه اونجام و منم برای اینکه خسته نشی تو حیاط خونه دوتایی رو تاب نشستیمو بغلت کردم و برات کتاب میخوندم و همین که به صفحه آخرش رسیدیم بابایی اومد و تا رفتیم بالا لباستو گرفتی خمیر بازی شروع شد...
گفتی حتما تو هم بیا با هم بازی کنیم و منم این آدم برفیو برات درست کردم و خیلی خوشت اومد
تا صدای موزیک تند آمریکایی بلند میشود دخترک ما اینگونه میشود
خیلی راحت و آروم تو تختت میخوابی اما وقتی خوابیدی بابایی میادو تو رو میبره
فرشته پاک و معصومم چه ناز خوابیدی مادر
امروز صبح تا از خواب پا شدی چشمت به خمیر افتاد شروع کردی به بازی کردن
عروسک قشنگ من آماده شده داره میره مهد و منم دلم براش تنگ شد و وقتی میاد بازم مامانی باید بره سر کارش وااااااااااااای چه دوست داشتنی هستی و چقدر دلتنگت میشم برات شیطون بلای خونمون