الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ماهک من ......

یه روز زمستونی الیسایی .....

1393/10/15 10:46
1,243 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به الیسای همیشه شیرینم

نازگلکم دیروز بعد از مهدت بردیمت خونه مامان ملی چون باید میرفتیم سر ساختمون  و بهت گفتم الیسا جونم بازی کن منم زود میام و اولش گفتی باید بری ؟ بعدش گفتی باشه  من همین جا هستم و ما هم رفتیم و بعد از تموم شدن کارامون برگشتیم  نازگلکم و دلم میخواست ببرمت بیرون و از اونجای  که با مامان ملی و بابا قاسم همیشه میری به آهو ها غذا میدی و بعدشم تو پارک بازی میکنی منم دلم میخواست یه بارم باهم بریم و تا گفتم بریم پیش آهو ها خوشحال شدیو بوسه بارونم  کردی و زودی آماده شدی تا من و تو مامان ملی عزیزم بریم و خیلی حس خوبیه اینکه دستهای پنبه ای و نرم و  ظریفتو تو دستام  میگیرم و تو هم با شوق کودکانه شعر میحونی و راه میای .....

قبل از رفتم با دایی عادل کلی بازی کردی

کلی براشون نون آورده بودین و از دیدنشون کلی ذوق میکردی  اما خودت نمیرفتی بهشون نون بدی و مامان ملی گفت آخه سری قبل یه بچه داشت نون میداد دستش به دهن آهو خردو ترسید و برای همین الیسا میترسه

وقتی مامان ملی بهشون نون میداد تو از ته دلت میخندیدیو ذوق میکردی

دایی فاضل هم مثل همیشه بهت زنگ زدو تو هم داری از آهو ها براش میگی

 

تا چشمت به این پرنده افتاد نشستی و کلی ناراحت شدی

مامانی عزیزم که همه جا باهامونه قربوووووووونت برم مامان جونم

تازه بعد بازی مامان ملی کلی برات برگ جمع کرد و با خودت  آوردیش خونه برای کاردستیت .

موقع برگشت از مامان ملی خداحافظی کردیم و منو تو خودمون راه افتادیم به سمت خونه ، نمیدونم چرا ولی یه ذوق قشنگی تو دلم بود از اینکه دیگه تنها نیستم و خدا بهترین همدمو بهم هدیه داده و دست تو دست هم کل مسیرو قدم زنان اومدیم و تازه تو راه کتابخونه هم رفتیم و خمیر و کتاب سفید برفی گرفتی عشقم . بعد تا خونه رسیدیم دیدم کلید ندارم و بابایی هم نیست و زنگ زدم و گفت  یه بیست دقیقه دیگه اونجام و منم برای اینکه خسته نشی  تو حیاط خونه دوتایی رو تاب نشستیمو بغلت کردم و برات کتاب میخوندم و همین که به صفحه آخرش رسیدیم بابایی اومد و تا رفتیم بالا لباستو گرفتی خمیر بازی شروع شد...

گفتی حتما تو هم بیا با هم بازی کنیم و منم این آدم برفیو برات درست کردم و خیلی خوشت اومد

تا صدای موزیک تند آمریکایی  بلند میشود دخترک ما اینگونه میشود

 

خیلی راحت و آروم  تو تختت میخوابی اما وقتی خوابیدی بابایی میادو تو رو میبره

فرشته پاک و معصومم  چه ناز خوابیدی مادر

امروز صبح تا از خواب پا شدی چشمت به خمیر افتاد شروع کردی به بازی کردن

عروسک قشنگ من آماده شده داره میره مهد و منم دلم براش تنگ شد و وقتی میاد بازم مامانی باید بره سر کارش وااااااااااااای چه دوست داشتنی هستی و چقدر دلتنگت میشم  برات شیطون بلای خونمون 

 

 

پسندها (7)

نظرات (13)

سارا
15 دی 93 12:03
سلام سلام سلام اليساي وروجك اليساي ناناز خوشبحالت كه تو اين طبيعت زيبا زندگي ميكني زندگيت هميشه سبز و با طراوت عزيزم ماماني اليسا قدر شهرتون بدون ما از شدت الودگي هوا خونه نشين شديم من عاشق اين ژيله زرد اليسا جوونم سرويس خواب پارميس و اليسا جون هم مثل همهسلام عزیزم ممنونم دوست گلم مرسیییییییییییییییییای جونم قابل دختر گلتونو نداره عزیزم
sheyda
15 دی 93 17:15
ای جوونم...قربون خنده های معصومت الیساجون...خدا واسه مامان بابات حفظت کنه...
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسییییییییییییییی
عمه فروغ
16 دی 93 11:55
ای جونم رقصیدنش رو نگاه ان شاا.. همیشه شاد باشید
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسیییییییییییییییییییییی
سیمین
17 دی 93 9:43
سلام الهام جون وبلاگتون فوق العاده است واقأ انرژی مثبت میگیرم، عاشق الیسا جونم خدا حفظش کنه براتون @-}--
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسیییییییییییییییییییی
♥مرجان مامان آران و باران♥
17 دی 93 15:04
سلام الهام جونممم ای جونم قربونت برم با این موهای بلندتتت خدادحفظش کنه عزیزمم رمزو گذاشتم خصوصی
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسیییییییییییییییی مرجان عزیزم
بابای ملیسا
18 دی 93 15:20
با سلام . ضمن تبریک به خاطر داشتن وبلاگ زیبا و پر محتواتون ، خوشحال میشم تا از وبلاگ دخترم ، ملیسا ، عشق بابا دیدن کنید . ملیسا منتظر حضور سبز شما تو کلبه مجازی خودش نشسته . راستی ما رو از نظرات خودتون به عنوان یادگاری ماندگار برای آینده فرزند عزیزم محروم نکنید .
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم مرسی حتما
هنرمند
18 دی 93 16:37
صدای بال و پر جبرئیل می آید شب است و ماه به آغوش ایل می آید لب کویر پس از این ترک نخواهد خورد که ساقی از طرف سلسبیل می آید لباس خاطره را از حریر عشق بدوز حلیمه! نزد تو فردی اصیل می آید نگاه آمنه از این به بعد می خندد چرا که معجزه ای بی بدیل می آید میلاد پیامبر رحمت، تاج آفرینش بر شما خجسته باد
ترانه
20 دی 93 9:55
سلام خاله جون فدات بشم که اینقدرماهی قربونت برم مامان الهام دیگه باالیساجون هیچ غمی نداره فدای تو
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسیییییییییییییی دوست مهربونم
❈ Kosar❈
20 دی 93 15:20
__♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسییییییییییییییییی
faezeh
23 دی 93 11:51
سلام. وبلاگ قشنگی دارید.خدا دختروتونو حفظ کنه.لینکتون میکنم
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
ممنونم عزیزم مرسییییییییییییییییییییی
فاطمه↩
25 دی 93 9:44
ببینم! ایشون نباید الان مدرسه برن تا مهد؟ مگه دوازده سالش نیست! یکی منو روشن بُنمایه!
مامانی و بابایی الیسا جون
پاسخ
اشتباه کامنت نذاشتی عزیزم