بدون عنوان
عشق مامانشه این دخملی ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
13:41
بدون عنوان
کلی حرفهای نگفته و نمیدونم از کجا شروع کنم ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
13:38
سلامی دوباره به ماهکم ....
از آخرین باری که اینجا اومدم و نوشتم ، خیلی میگذره عزیزم ، و روزها و ماه ها ، با کلی خاطرات بد و خوب گذشت ... و تو بزرگتر و خانم تر شدی ماهکم ... و حالا اومدم با کلی خاطرات جا مونده و حرفهای نزده ... ماهکم دیگه داری ماه بزرگی میشی و همدم همیشگی من و دوباره میخوام از تو و خاطرات زیبای تو برات بنویسم . ️ ️ ️...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
13:30
کودک شیرینم روزت مبارک
عروسک شیرین زبونم روزت مبارک نمیدونم باید ز کجا شروع کنم قربونت برم بس که دیر اومدم اینجا و برات ننوشتم اما همچنان درگیر کار هستم و هنوزم وقت آنچنانی ندارم که بیام اینجا ولی همیشه دلم اینجاست و یه روزهایی بس که دلتنگ میشم میام اینجا و با خوندن خاطرات گذشته کلی لذت میبرم نازدونه من . اما نتونستم از روز کودک بگذرم قربونت برم و دلم میخواد خیلی زود بیام و دوباره همه چی رو برات ثبت کنم . خیلییییییییییییی شیرین تر و دوست داشتنی تر شدی ماهکم . ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
13:12
بدون عنوان
مَن از نَســــل لِـــــیلی ام ... مَن از جِنـــس شــــیرینَم ... مَن دُخــــــترم ... با تمام حساســـیت های دُخترانه ام ... با تَلنگری بارانـــی میشوم ... با جُـــــمله ای رام میشوم ... با کَلـــمه ای عــــــاشق میشوم ... با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم ... به راحَتی وابَــــــسته میشوم ... با پیــــــروزی به اُوج میرسم ... هنوز هم با عروسَـــــــکهایم حَرف میزنَم ... هنوزم هَم برایِشان لـــالـــایی میخوانَم ... من دُخـــــترم ... پُر از راز ... هرگز مرا نَخواهی دانِــــست ... هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یا...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
21:23
بانوی کوچکم زادروزت مبارک ....
دیشب بهترین شب زندیگیمونو کنار بهترینهامون گذروندیم یه جش ساده اما خیلیییییییییییی دوست داشتنی و حسابی بهمون خوش گذشت بانو جان . ...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
15:42
مسیر رقتن به بجنورد ....
سلام به ماهکم به دختر خوشکلکم الیسا جون ناز گلکم عزیز دلم اینکه چرا اینقدر دیر به دیر میام و علتشو دوباره میام میگم ولی حالا بریم از عروسی برات بگم .... ماه بانوی کوچولوی من که برای عروسی عمه ثمینا لحظه شماری میکردی ، تا به زمان عروسی نزدیک شدیم دیگه حسابی خوشحال بودی و با اومدن عمه راضی که دیگه کلا تو آسمونها سیر میکردی و بیشتر روزها رو با هم بودین و من از دیدن خوشحالی تو حسابی لذت میبردم و تا اینکه برنامه ریزی کردیم برای رفتن به بجنورد و قرار شد ما و عمه راضی زودتر بریم و تو مسیر اصلا کاری به ما نداشتی و آروم نشتی تو صندلیت و برای خودت کارتون میدیدی و میخوابیدی و تا بیدار میشدی میگفتی مامان جون رسی...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
14:39
عروسی عمه ثمینا جون ....
عزیزکم از خیلی وقت پیش ها منتظر عروسی عمه ثمینا بودی و منم خیلی دلم میخواست که تو جشن هم همینطور بهت خوش بگذره و تا اینکه روز عروسی برای اولین بار همراه من اومدی آرایشگاه و نمیدونی چه حس قشنگی بود که کنارم بودی قربونت برم و به خواست بابایی موهاتو بالا جمع کرد عزیزم و بعد بابایی اومد دنبالمون و رفتیم سمت باغ و شما کنارم نشستی ماه بانو خانمم و برعکس عروسی های دیگه که میگفتی نمیرقصم تا عمه راضی دستتو گرفت خیلی ملوس و دوست داشتنی رفتی باهاش رقصیدی و منم با دیدنت قند تو دلم آب میشد عزیزم و تو تمام جشن همراهم بودی و مثل من میرقصیدی و یه لبخند شیرینم رو لبات داشتی&n...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
23:42