وروجک به مهد کودک میرود...
عزیز تر از جونم دختر نازم دیگه واسه خودت بزرگ شدی و به مهد کودک میری مامانی خیلی خوب با محیط مهد کنار اومدی با بچه ها بازی میکنی گاهی هم مامان میخوای و دل کوچیکت تنگ میشه نفسم اولین روز خواب بودی تا گفتم الیسا پاشو بریم مهد با چشمای بسته گفتی آله آله (آره) منم آمادت کردم وتو هی میرفتی سمت در که بازش کنی و بریم دم در مهد که رسیدیم وقتی دیدی در مهد بستست ناراحت شدی و گفتی در منم در زدم و رفتیم بالا کلی بازی کردی و کلاس نمیرفتی تا اینکه یه بچه رو دیدی داره کلاس میره پشتش رفتی دو بارم منو نگاه کردی و گفتی مامان گفتم عزیزم نمی خوای با بچه ها باشی باز رفتی ....خدارو شکر برخوردت با بچه ها عالی بود واصلا گوشه گیری نکردی وحسابی واسه خودت دوست پیدا میکردی . دختر گلم خیلی سخت بود تا واسه مهدآماده کنمت آخه شبا تا دیر وقت بیدار بودی و یک ماه طول کشید تا ساعت خوابتو از ٢ بعد از شب به ساعت ٩ برسونم خیلی خیلی سخت بود خدا رو شکر که موفق شدم عزیزم.وقتی می خواستی بری دل تو دلم نبود یه حس خواصی بود ...الهی که هر روز پیشرفتت رو ببینم فینگلیلی مامان .
این عکسا واسه سه روز اولت بود اونقدر شیطونی میکردی که نتونستم خوب ازت عکس بگیرم فدات شم