...واسه بهتر شدنت هر کاری میکنیم
دختر قشنگم من و بابایی تصمیم گرفتیم هر کاری کنیم تا تو دوباره شادو خوشحال بشی خیلی فکر کردیم تا اینکه قرار شد ببریمت پارک آخه قبلا خیلی دوس داشتی غروب جمعه سه تایی به پارک رفتیم خیلی خوشحال بودی و مثل همیشه اول اطار (قطار) پارک خیلی شلوغ بود و پر از نی نی های ناز تو هم سوار قطار شدی ولی تا خواست حرکت کنه زدی زیر گریه و گفتی مامان بابا منو بگیل ... بابایی هم اومد و پیادت کرد و اشکات و پاک کرد و دوباره هر چی و که میدیدی میخواستی سوار شی اما تا سوار میشدی گریه میکردی که شما هم با من سوار شین ...خیلی دلت میخواست سوار شی اما ترس از جدا شدن از ما نمیذاش سوار شی و از پشت میله ها بچه ها رو نگاه میکردی و بابای میکردی واسشون بابایی خیلی ناراحت بود و حتما میخواست که بهت خوش بگذره تا اینکه ماشین برقی و دید و چون میشد خودشم باهات بیاد تو قبول کردی و کلی بازی کردین و بعدشت سه تایی سوار قایق شدیم که تو گل از گلت شکفت و حسابی شاد شاد شدی و ما هم یه کم دلمون آروم شد.
اینجا آماده واسه رفتن به پارک
اینجام که سوار قطار شدی و بعدش گریه کردی
اینجا هم از پشت میله ها بچه ها رو میدیدی
بعدش با بابایی داشتین دنبال چیزی که بشه با هم سوار شد میگشتین
که ماسین برقی سوار شدین
این بچه ها هم فال فروش بودن دیدن دارم ازت عکس میگیرم گفتن خانم یه عکسم از ما بگیر
وقتی خواستیم برگردیم این مجسمه آشپز و دیدی و خیلی هم خوشت اومد و اینجا میخوای مثل اون وایسی ای بلا...
اینجا گیر دادی به سبیلش و هی میگفتی بابا این دیبیل داله ..
تو راه خونه وقتی بهت گفتم الیسا جونم بهت خوش گذشت ؟ این مدلی شدی