قدم زدن باالیسا...
عزیزم همیشه دوس داری ببرمت بیرون مخصوصا پیاده روی یه روز گفتم با هم یه کم راه بریم دیگه کالسکه رو نبریم دستت رو گرفتم و رفتیم وای انگاری اولین باری بود که مییای بیرون فرار فرار می رفتی و منم دنبالت می دوییدم و هر مغازه ای و میدیدی می رفتی تو می گفتی بده بده وای مگه حرف گوش میدادی تا منو میدیدی فرار میکردی ... یه جا از تو ماشین صدای نینای نینای اومد دیدم واسه خودت شروع کردی به قر دادن ومیگفتی مامان بیا یعنی بیا با هم قر بدیم وهمه نگات می کردن و کلی قربون صدقت می رفتن ... تازه هر بچه ای رو می دیدی دستشو می گرفتی و می رفتی و منم که دیگه نمی دونستم چی بگم ...تو راه یه پیر مرد ی که مو ها و ریشاش سفیدو بلند بود اومد پیشت ونازت کرد ودیدم تو با تعجب به صورتش اشاره زدی و کلی خندیدی که چرا ریشش بلنده وپیر مرد هم کلی ازت تعریف کرد و گفت چه دختر کوچولوی با هوشی ....اینم از یه روز قدم زدن با تو گلم.