درد و دل با دخترم...
عزیز دلم دختر گلم این روزها خیلی عوض شدی مامانی همیشه دلت میخواد کنارت باشیم و باهات بازی کنیم و واست کتاب بخونیم وای مخصوصا موقع خواب مگه به دو سه تا راضی میشی هنوز تموم نشده میگی مامان موش و بگو مامان لولو بگو تا اینکه خسته بشی و بخوابی وقتی میخوابی مثل فرشته ها میشی و من و بابایی بالا سرت میشینیم و نگات میکنیم و کلی میبوسیمت و نازت میکنیم آخه اونقدر آرومی که باورم نمیشه این همون دختر کوچولوی وروجک منه ... گاهی هم به آیندت فکر میکنیم و میگیم یه روزی میاد الیسای ما هم میره مدرسه و کلی چیز یاد میگیره ... وکلی هم حدس و گمان واسه رشته تحصیلیت و با هم میگیم یعنی اون روز میرسه.... آره تمام وجودم پر شده از تو حتی خودمم فراموش کردم بارها شده که میرم خرید واسه خودم اما دلم نمیاد و واسه تو خرید میکنم و بارها میخوام برم پیش دوستام اما نمیشه بدون تو رفتن انگاری یه چیزی کم دارم تازه هر چی که میبینم فکر میکنم تو باید اونو داشته باشی نکنه دخترم اینو بخواد...الیسا جان دوستام میگن عوض شدی و زیادی خودتو با بچه داری مشغول کردی و دورو بریا میگن زییاد خودتو وابسته به بچه کردی و... اما من میگم انگاری زمان داره مثل باد میگذره و من هنوز اونجوری که دلم میخواد با دخترم نبودم .نمیدونم انگاری همه جا خالیها رو تو پر میکنی گلم ...آرزوی تو رو داشتم چون خیلی تنها بودم درسته مامان ملی نه تنها مامان خیلی خوبی بود بلکه یه دوست بی نظیر هم بود و نداشتن خواهر و همیشه واسم پر کرد اما... خلاصه یه همدم واسم اومد و شد همه چیز من. شیرین زبون من این روزا با شیرین زبونیت دلمو بیشتر میبری ... صبح تا شب به هر بهونه ای مییای و بوسم میدی و میگی دولت بوس (صورت) این ور بعد میگی سر بعد لب بعد بینی ... خلاصه همه خستگیهامو بیرون میکنی .تو پری قصه های منی عزیز ترینم امیدوارم همیشه شاد و خندون ببینمت الیسا جونم.