الیسا عاشق بابا..
بهونه زنگی ما دختر قشنگم هر چی که میگذره بیشتر به بابایی داری وابسته میشی و تا چشم باز میکنی اول میگی بابایی و اگه نباشه کلی بهونه میگیری گریه میکنی اونقدر کلافم میکنی تا به بابا بگم پاشو بیا این دخملی تو منو دیوونه کرده دیگه ...بابا هم نمیدونم با چه سرعتی میاد که تا تلفن تموم شد زودی پیداش میشه وقتی هم بابا رو میبینی خنده هات پیدا میشه و کلی خودتو لوس میکنی و شیرین زبونی و بابا هم که فقط قربون صدقت میره ....(حالا بماند که چقدر هم حسودیمون شد ) چیزی اگه از تو یخچال بخوای میری پیش بابا و میگی(( یشخال باز ))بابا عاشق این جملته و بهت میگه دوباره بگو ، با جدییت و اخم بگو ، تو هم ابروهاتو گره میزنیو با صدای بلندو جدی میگی بابا گفتم یشخال باز ... بابا هم کلی بوست میده و باز میکنه و تو هم میگی جلوتر تا خودت برداری....یه شب ساعت ٥/١٢ بود که به بابا گفتی بلیم بستنی اورونی( بستنی خورونی) بابا هم گفت پاشو بریم هر چی گفتم خونه بستی هست گفت نه دخترم گفت بریم بیرون .. خلاصه رفتیم و تو هم تا برسیم هی میگفتی بستی اورونه هی هی بستنی اورونه هی هی ... منم به بابا گفتم چه خوبه بسته باشه که تو یهو ساکت شدی و هر مغازه ای که باز بودو میگفتی مامان بستنی بسته نیست اینا بازه هی هی . .. شبا موقع خواب که میشه به من میگی قصه بگو و یهو وسط قصه روتو بر میگردونی و باتو تند و تند میبوسی و میگی بابا تو قصه بگو بابا هم میبوسه تو رو واست قصه میگه ... خلاصه هر چی بگم از شما دو تا کم گفتم دیگه ... تازه خیلی وقته که میخوام اتاقتو جدا کنم اما بابایی میگه اگه الیسا پیشم نخوابه و دستش تو دستم نباشه من میمیرم .....با هر کلک هم بود تا حالا موفق نشدم ....امیدوارم هر دوتاییتون همیشه کنار هم شادو خرم باشید و هیچ وقت از هم دور نشید نفسهای من.