گردش با الیسا...
عزیز دلم دختر شیرین زبونم این روزا با شیرین زبونیهات حسابی دل مارو میبری و بیشتر از همیشه عاشقت میشیمو هزار هزار بار خدارو از بابت چنین هدیه ای شاکریم.عزیزم این روزا که عمه راضی هست تو خیلی خوشحالی و حسابی خوش میگذرونی و منم از دیدن شادی تو لذت میبرم و کلی بیرون میریمو واسه خودت خوش میگذرونی و... تو پاساژ داشتیم کفش نگاه میکردیم و عمه راضی گفت قشنگه بگیرم چی ؟ عمو ابی گفت دیگه فصلش تموم شد یکی دیگه رو بگیر تو هم زودی کیفتو باز کردی و گفتی بیا من میکلم بلات ... هممون خندیدم و بوسیدیمت دختر مهربونم ... تو دریا عاشق سنگ بودی و کلی جمع میکردی و به عمه میگفتی بشور کدیثه (دستورم میدی) بعد میذاشتی تو کیف من .... حالا عکساتو میذارم گلم...
پیش بسوی دریا...
اینجا عمو ابی بهت گفت الیسا ژست بگیر...
طبق معمول کلاتو در آوردی و خوشحال از اینکه دیگه سرت نیست..
تا یه کم راه میری میگی من استه شدم بگل بکن ..عمه هم بغلت کردو دریا رو نشونت میده..
آرومو بیصدا ....نگاهت به دریاست ....
داری سنگ جمع میکنی
کلی از دیدن این سنگ خوشحال شدی آخه شبیه قلب بود و واقعا قشنگ بود
اینجا با عمه سنگارو میشستین..
وقتی داشتم اسمتو مینوشتم نگاه کردی و گفتی مامان الیسا مینویسی فدات بشم که میتونی بخونی عزیزم.
عمو ابی هم بابا رو نوشت و گفت ببینم الیسا میتونه بخونه ..تا بهت گفت این چیه تو هم زودی گفتی بابا نبشتی
تا چشات به اسب افتاد کلی ذوق کردی مامانی..
هر جا که باشی دست از نقاشی کشیدن بر نیداری اینجا هم داری نقاشی میکشی فدات شم.
تو و عمه راضی
وقتی دستمو میگیری انگار همه دنیا تو دستامه...
تو همه وجودمی تو بودو نبودمی تو تمام زندگیمی دختر قشنگم.