یه روز زمستونی با دخترم...
جوجه کوچولوی ناز من از اونجایی که عاشق طبیعت و دار و درخت هستی چند روز پیش بهت قول داده بودم بریم بیرون و تو هی میگفتی بریم دیگه اود باش دیگه ... من و تو و مامان ملی با هم رفتیم و خدا میدونه چقد خوشحال بودی مخصوصا از دیدن این همه برگ زیر پات و صدای خش خش اونا واسه خودت دنیایی داشتی....
آماده شدی تا بریم گلم....
تا رسیدیم رفتی سمت درختچه ها ...
داری میری سمت برگها...
بر عکس همیشه که واسه عکس گرفتن باید کلی بهت بگم این دفعه خودت گفتی مامی جونم اینجا بکابم ؟ وخودت زودی دراز کشیدی و من عاشق این عکسات شدم عسلی من.
نمیدونم اینا چی بودن گل .... ولی تو خیلی خوشت اومده بود و کلی رو چیدی و بازی میکردی....
تازه به منم نشون میدی....
پرنسس کوچولوی من..
اونقد بازی کردی که موقع رفتن حسابی خسته شده بودیا تا رفتی تو کالسکه خوابت برده بود
همه دنیا تو دستای منن دیگه من چی از این دنیا میخوام ..........