...فینگیلی به پارک میره
پنج شنبه صبح که از خواب بیدار شدی و یهو گفتی من پاک ..فکر کردم خواب دیدی داشتیم میرفتیم خونه مامان ملی (مامانی الهام) که بازم رفتی سر کمدت وهی این آله این نه خلاصه تو راه پارک و که دیدی داد زدی مامان بابا پاک اینا ... تازه فهمیدم که دلت پارک میخواد بهت قول دادم بعد از ظهر ببرمت .که من و تو مامان ملی با هم رفتیم چه ذوقی کرده بودی اونقد تند تند حرف میزدی ...مامان این نه تاپ نه اطار نه اباپما نه دمبول(زنبور) که من و مامانی از کارات میخندیدیم .اول سوار قطار شدی کلی ذوق میکردی وما هم واست دست تکون میدادیم و بعد هواپیما که اولش میخندیدی اما آخراش دستگاه کناری یه صدایی داد تو ترسیدی و شروع به گریه کردن و ولم نکردی از گریه تو بچه کناریتم ترسیدو گریه میکرد. بازم سوار چیزای دیگه شدی اما دیگه گریه نکردی. وای تا چشمت به قایق کوچولو افتا هی میگفتی من بلم اما من میترسیدم بیفتی تو آب آخه تو عاشق آبی ...روز خیلی خوبی بود آخه تو خیلی خوشحال بودی دختر قشنگم خدارو شکر .
ادامه داره ها...