یه هفته رنگی ...
ماه من هفته ای که گذشت خیلی خوب بود حسابی همه چی برای تو برنامه ریزی شده بود و اول از همه یه روز بردمت بیرون تا پل عابر پیاده رو بهت آموزش بدم و از نزدیک ببینی و یاد بگیری و فاصلشم با خونه زیاد نبود خلاصه آماده برای آموزش ... تو راه برات یه دور توضیح دادم و وقتی رسیدیم کلی ذوق کردی و اول یه نگاهی انداختی و بعد گفتی بریم بالا و خودت تمام پله ها رو میرفتی بالا و همینطور از یک میشمردی و به ده که میرسیدی حالا به انگلیسی میشمردی گلم رفتی بالا خیلی خوشت اومده بودو و بعد پایین و نگاه میکردی و منم برات توضیح میدادم و شما هم خیلی جدی گفتی چه خوب شد این پلو ساختن مامان والا من چجوری باهد از روی این ماشینا رد میشدم؟؟؟؟؟؟(چون داشتی ماشینهارو از بالا نگاه میکردی) حالا گفتم بریم پایین که مگه شما ول کن بودی هی میومدی پایین و دوباره میگفتی یه بار دیگه بریم بازم میرفتی بالا حسابی از پا در اومدم از دست دختر ناز کنجکاوم .
فرشته کوچولوی من چند روز پیش من و شما داشتیم پیاده قدم میزدیم که یهو آذی جون (عمه مامان الهام)و دختر گلش کیانا جونو دیدیم و شما حسابی خوشحال و شاد بازیگوشی میکردی گلم که آذی جون گفت اداره ارشاد یه نمایش عروسکی گذاشته میای بچه ها رو ببریم ؟ منم که هر چی مربوط به شما باشه نه تو کارم نیست واسه همین خیلی خوشحال شدم و آذی جون زحمت بلیط ها رو هم کشیده بودن دست عمه گلم درد نکنه و با هم رفتیم من اولش فکر کردم زود خسته میشی یا نتونی آروم بمونی اما اونقدر خوشت اومده بود که نه تنها خیلی خیلی خانم بودی اصلا دوست نداشتی توم بشه و همش میگفتی منم برم اجرا کنم عزیز دلم آخه خونه همیشه واسمون نمایش اجرا میکنی چند شب پیش خونه بابا سعید اینا بودیم که شروع کردی به نمایش اجرا کردن که دیدم همشون از تعجب مونده بودن که چی بگن عزیزم. خوشحالم که همچین دختری دارم عزیزم بهت افتخار میکنم گلم.
دخترم آخر هفته هم رفتیم فروشگاه و از اونجا هم رفتیم دریا که شما عاشق دریایی و اونقدر خوشحال بودی که از دیدنت لذت میبردیم عزیزم و عاشق سنگ انداختن تو دریا هستی عزیزم و خیلی بهت خوش گذشت ناز گل خانم.
موقع رفتن خوابیدی ...
هنوز انگاری خوب از خواب بیدار نشدی اما رفتی تو سبد...
وای یه دمپایی دیدی و خیلی خوشت اومد گفتم این اندازت نیست عزیزم اما گفتی یه کم امنحانش کنم بعد میدم باشههههههههههههههه....
همه نگات میکردن و تو هم با افتخار پوشیدی و میخندیدی ....
داری برای بابایی لباس انتخواب میکنی حالا جالب اینجاست که حتما باید دست بزنی میگم چرا ؟ آخه ببینم جنسش خوبه !!!!!!!!
مثل همیشه حالا نوبت تو ده تا سبدو راه ببری گلم...
اینم تو آسانسورش و ژست معروف شما ...
با چه سرعتی هم سنگ میندازه این دخملی ناز ....
بدون قر دادن که نمیشه سنگ انداخت ؟
به منم داری میگی بیا تو هم امنحان کن
این خانم کوچولو هم فاطیما خانمه که هفت سالشه و چون خیلی از بچه ها خوشت میاد هر بچه ای رو ببینی زودی باهاش دوست میشی و تازه موقع رفتنم کلی ناراحت که دوستم تنها میمونه .
خواست دستشو بذاره دور گردنت که شما خندت میگرفت آخه خیلی قلقلکی هستی...
دخترم امیدوارم همیشه همینطور از ته دلت بخندی و از سختی های روزگار چیزی نفهمی و همیشه شاد زندگی کنی گل همیشه بهارم.