الیسا تو باغ فلفل ....
الیسا جونم دختر ناز و ملوسم چه زود گذشت روزهایی که بغلم بودی و آرزوی راه رفتنت رو داشتم و با یک قدم تا تی تا تی تو به اوج آسمونها میرفتم و ذوق میکردم .... چه زود گذشت دق دقه کردنات که همه عاشقش بودن عزیزم .... چه زود گذشت حرف زدنهات ای جانم انگار همین دیرئز بود که دختر باهوشم همه چیو به اشاره میگفت و مامان بابا به انتظار حرفهای شیرینش لحظه شماری میکردن و الیسای ناز من یک دفعه و کامل شروع کرد به شیرین زبونی و خونه پر شد از صدای نازک و ظریف دختر کوچولویی که حسابی با شیرین زبونیش دلبری میکرد .... چه زود گذشت انتخاب کردن وسیله هات آخه دیگه خودت انتخاب میکنی ملوسکم ... چه زود گذشت خوابوندنت نقلی مامان چه زود تویی که باید ده تا قصه میگفتم اما بعدش بازم چشمهای نازت باز بودو پر از شیطنت و بازیگوشی حالا خودت میخوابی و کافی بگم الیسا جونم وقت خوابه زودی میای تا کتاب بخونم و بخوابیم ... چه زود گذشت بیدار کردنت عزیزم حالا تا صدات میکنم چشمهای نازتو باز میکنی.... چه زود گذشت بازی با حلقه هوش که یکی رو هم درست میذاشتی من و بابا به اوج آسمونا میرفتیم و حالا برای ما ریاضی حل میکنی آزمایش علوم انجام میدی و کاردستی دریت میکنی .... چه زود گذشت آموزش دادن برای اینکه تو ماشین نباید جلو بشینی و اوایل گریه میکردی که منم بغلت باشم اما حالا اگه به زورم بخوام بیای جلو گریه میکنی و میگی نه بچه ها باید عقب بشینن تا دفازده(دوازده ) سالشو بشه....چه زود گذشت چه زود گذشت بهم ریختن اتاقت ولی حالا خودت دوست نداری بهم ریخته باشه میگی مامان کمک میکنی اتاقمو تمیس کنم؟...چه زود گذشت روز هایی رو که آرزو داشتم خودت اسباب بازی انتخاب کنی حالا دکور اتاقتم خودت اتخاب میکنی ...چه زود گذشت کفش پوشیدن و لباس پوشیدن برات آخه دیگه خودت کاراتو انجام میدی ... چه زود گذشت وقتی ما ناراحت بودیم چیزی نمیفهمیدی و با کارهات مارو میخندوندی اما حالا به عمه راضی زنگ میزنی و تو حرفهات بهش میگی ای بابا یه مشکل کاریه دیگه بدون اینکه ما چیزی پیشت گفته باشیم...چه زود گذشت موقعی که پشت تلفن دد ب ب میکردی و همه ذوق میکردن اما دیگه خودت بلدی و میری به هر کی بخوای زنگ میزنی و صحبت میکنی...چه زود گذشت بابا و ما ما گفتنت آخه این روزها فقط میگی چرا ؟ برای چی ؟ این چیه ؟ ....الیسا دیگه گذشت تنهایی الهام و تو با کارهات و حرفهات و خواسته هات همشونو پر میکنی و منم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی الیسا جان خیلی بهت نیاز داشتم و تو همونی شدی که آرزوشو داشتم خوشگلم . هر جا بریم مهمونی بیرون عروسی بازار ... یه جایی برای بازی کردن با تو همیشه هست اصلا برام مهم نیست کجا باشه و کی باشه فقط تو و خندیدن تو راضی بودن تو برام مهمه عزیزم . همه بهم میگن خیلی خودتو درگیر الیسا کردی و بیشتر وقتتو میذاری برای الیسا چرا مهد نمیذاریش ؟ آخه کسی نمیدونه که من از با تو بودن نه تنها خسته نمیشم بلکه سیر هم نمیشم و دوست دارم بیشتر کنارت باشم و روزایی که مجبورم تنهات بذارم و برم سر کارم خیلی دلم برات تنگ میشه دیروز از صبح با بابایی رفته بودیم چالوس و غروب برگشتیم وقتی اومدم خیییییییییییییلی خسته بودم اما گفتی مامان برام یه بازی میخری پازل میگری؟ هنوز لباسمو در نیاورده بودم رفتم تا رسیدم مغازه دلت تنگ شدو زنگ زدی و گریه کنون گفتی الیسا بدون مامان نمیتونه باشه من هیچی نمیخوام فقط تو بیا ... نمیدونی چجوری شدم سریع پازلو گرفتم و کل راهو دویدم تا بهت برسم اصلا دیگران برام مهم نبودن و فقط صدای لرزون تو تو گوشم بود و خودمو رسوندمو محکم بغلت کردم وقتی پازلو بهت دادم گفتی مرسیییییییییییی مامان جونم و همین همه خستگیهامو به در کردو دلم شاد شدو لبم خندون . الیسای من تو اول دخترم بعد خواهرم بعد دوستمی عزیزم اینو همیشه بدون که برام خیلییییییییییییییییی دوست داشتنی هستی عسل من دوست دارم خیلی زیاد.
چند روز پیش رفته بودیم خونه خاله من که باغ فلفل داشت دلم نیومد نبرمت و از نزدیک نشونت ندم واسه همین بردمت و حسابی خوشت اومد...
تا رسیدی دو تا چوب برداشتی و شروع کردی به بازی و سوالهای همیشگیت چرا؟ این چیه ؟...
قربون دختر نازم برم من
چوبا تو دستت و مشغول آواز خوندنی عزیزم
داری فلفل میچینی...
خشنود از چیدن فلفل...
ای جانم وقتی دارم برات توضیح میدم با دقت گوش میدی...
عاشق این عکست شدم ملوسکم
گفتم چوبا رو بذار کنار و تو هم گفتی الآن یه کار جالب انجام میدم و بعد شروع کردی به ویلن زدن البته به زبون تو میشه بیابون زدن
قربونت برم که اینقدر قشنگ ژستشو گرفتی... تازه هر روز میری ویلن منو میاری میگی بازش کن من خودم بلدم بزنم ...
داری تبل میزنی...
فدات بشم که موهات اینقدر بلند شده مامانی...
فلفلا رو چیدیو داری برمیگردی...
اینم از فلفلای چیده شده خیلی تازه و خوشمزه بود جای همتون خالی بود.
دختر نازو مهربونم خیلی دوست دارم مامان جون