خدا جونم ممنونم ازت...
عزیز دلم دختر گلم امروز هم تموم شد و چه خوب و .....
اول از همه ماجرای مشاوره که خیلی ها پرسیده بودن چرا رفتی و سنجش برای چی بود.
من هر سال بعد از تولدت میبردمت مشاوره امسال میخواستم به یه نتیجه دیگه ای هم برسم اینکه خیلی ها بهم میگفتن چون در دوران بار داری کار میکردی و درس میخوندی و ... رو بچه تاثیر بد میذاره ... میخواستم ببینم درسته یا نه چون خودم اینجوری فکر نمیکرم. و میخواستم مطمئن بشم .و مشاور خودمون که میرفتیم پیشش یگه از آمل رفته بود و منم کلی گشتم تا مشاور خوب گیر بیارم وخلاصه پیداش کردم و بعد از تماس گفت چون برای تربیت میخوای حضور بچه مهم نیست و من و مامان ملی رفتیم و تو رو نبردیم و تو اون جلسه چون اولین باری بود که اونجا رفتم من از دوره بارداریم گفتیم تا الان و خلاصه این صحبتها:
چهار سال از عروسیمون گذشته بود که دیگه از طرف خانواده ها گفته بودن یه بچه بیارین و دیگه وقتشه آخه الیسا جون اولین نوه از هر دوطرف بود و همه مشتاق یه نی نی بودن و مخصوصا پدر شوهرم و مادرم و خواهرشوهرم خییییلی اصرار میکردن و من و علی هم تصمیم گرفتیم نی نی دار بشیم و خدا جون مهربون هم انگار خیلی با تصمیمون راضی بود آخه به یک ماهم نکشید که متوجه شدم باردارم و خودمم خیلی تعجب کردم و خلاصه دوران بارداری من هم اداره بودم هم سر ساختمون و هم درس میخوندم و مسافرت و مهمونی .... و بعد از دنیا اومدن الیسا جون هم تو سه ماهگی سپردمش به مامان ملی خوبم و به کارم ادامه میدادم و چیزی که خیلی جای تعجب بود برام این بود که وقتی من نبودم این بچه سه ماهه شیر خشک و تو دهنش جمع میکردو میریخت بیرون هیچی نمیخورد تا من بیام و شیره جانمو بهش بدم تا اینکه چند ماهی گذشتو مامان ملی عزیزم مریض شده بود که دوران خیلی سختی رو ما پشت سر گذاشتیم و من دیگه هم جا الیسا رو با خودم میبردم ... سر کار و درس و حتی تو نظارت هام هم این بچه با ما بود و کلا با هم بودیم و الیسا رو میخوابونم تو ماشین و... و الیسا از هفت ماهگی بین این همه اسباب بازی عاشق کاغذ و خودکار بود و از همون موقع خط خطی میکرد و صبح تا از خواب بیدار میشد اول کاغذهارو بهم میرخت و عشقش کتاب بود حالا میخواست هر کتابی باشه و تو همون سنش غریبه هارو از آشنا به خوبی تشخیص میداد و نمیذاشت غریبه ای بغلش کنه تا اینکه مطمئن بشه و بعد .الیسا تو 11 ماهگی بعضی از کلمه هارو میگفت و چند تا از کلمه های انگلیسی رو و بعد دیگه حرف نزد و با اشاره همه چیو میگفت تا 2 سالگیش که تموم شد یه شبه کامل صحبت کردو دامنه لغتش به حدی رسیده بود که خودمونم تعجب کرده بودیم و تازه به ما میگفت من بلد بودم حرف بزنم اما دوست داشتم با اشاره بگم و همچنان عاشق کتاب و کاغذ و خودکار موند و یه چیزی که همیشه باعث تعجبم میشد این بود که وقتی شب من برای الیسا کتاب میخوندم و اون میخوابید وقتی بیدار میشد دقیقا یادش بود من تا کجاشو گفتم و میگفت ادامشو بگو و حتی حرفهایی که قبل از خواب بهش میگفتم و بعد از بیداری 12 ساعت کاملا یادش بود و حتی میدونست تا کجاشو گفتی و من همیشه همه جا میگفتم این حرکت الیسا برام خیلی جالبه و اینکه مشاور بعد از شنیدن این خصوصیت الیسا تعجب کرد و گفت هنوزم همینطوره ؟ منم گفتم بله حتی دقیق تر هم شده و گفت الیسا رو چطور از شیر و پوشک گرفتی و منم گفتم خیلی راحت هر دوی اینها فقط یک هفته زمان برد و تموم شد و دفعه دومی نداشتیم و کلی سوال دیگه و آخر گفت طبق گفته های شما من به یه چیزایی برخوردم که باید از الیسا یه سنجش هوش بگیریم هر چند معمولا تو 6 سالگی انجام میشه اما اگه میشه هفته بعد با الیسا بیاین و این سنجش کمک میکنه شما بچتونو بهتر بشناسین و من و مامان ملی هم قبول کردیم و حالا بماند تو این یک هفته هزار تا فکرو خیال به سرمون زد و از مرکز مشاوره تماس گرفتن که همین امروز ( سه شنبه ) بیاین و منم قبول کردم و با همه نگرانیهایی که اصلا الیسا قبول میکنه که جواب بده یا نه و هزار.... من و الیسا و مامان ملی بعد از ظهر سه شنبه ساعت 6 رفتیم و وارد اتاق شدیم و چیزی دور از انتظار من چند نفر با هم برای سنجش اونجا بودن و الیسا هم خیلی خوب با ما اومد داخل و کنار اونا نشست و اول خانم حسینی شروع کرد و گفت به به چه دختر با کلاسی الیسا هم زودی گفت مرسییییییییی و بعد گفت:
اسمت چیه ؟ الیسا
چند سالته ؟ 3 سالمه تازه سه سالم شد
الیسا خواهر یا برادر داری ؟ نه من زکی ز دونه ام ( یکی یه دونه )
با کی بازی میکنی ؟ خب کلی عروسک دارم با اونا بازی میکنم
دوست داری مامانی برات نی نی بیاره ؟ آخه تو دل مامان من نی نی نیست بیچاره از کجا بیاره ؟؟؟
الیسا ما تو لیوان چی میریزیم؟ قهوه
چی ؟ قهوه آخه من قهوه دوست دارم (همشون زدن زیر خنده و بوسیددنش)
الیسا شب تو آسمون چی میبینی ؟ ماه و ستاره تازه اگه ابری باشه خیچی ( هیچی ) اگه لعدو بگ ( رعدو برق ) بزنه نور هم میشه دید یا بعدش بارونم میاد بلههههه
الیسا مامان و دوست داری یا بابا ؟ مامان الهامو دیگ
چون مامان بود اینجا گفتی مامانو دوست داری ؟ بله اگه بابام بود میگفتم بابا اگه هردو باشن میگم هردوتاتونو دوس دارم
اسم چند تا حیوان نام ببر؟ کروکودیل شیر مار کبری
وای چه حیوونای سختی رو هم گفتی آفرین الیسا جون .. مرسی سخت نبود
وبعد گروه تصمیم گرفتن بدون حضور من و مامان ملی ازش تست بگیرن و مارو گفتن بیرون منتظر بمونید و این انتظار یک ساعت طول کشید و گاهی صدای الیسا رو میشنیدم و کلی ذوق میکردم و از الیسا از روی فلش کارت ها خیلی سوال کردن و با آجر ها جمع و ضرب و تقسیم و ازش پرشیدن که تو ریاضی بلافاصله جواب میداد و خسته نمیشد و یک کاغذ و مداد دادن و گفتم مامان و بابا و خودتو بکش و صداش میومد بیرون که با شعر چشم چشم دو ابرو به ترتیب میکشید و صدای مشاورها میومد که میگفتن خیلی قشنگ میکشی آفرین و دیگه تو سالن پر بود از مادرو بچه هایی که برای تست امروز اونجا بودن و منتظر جواب بودن و ما آخرین بودیم و دیگه نتونستم صداشونو بشنوم و با کلی استرس منتظر موندیم تا الیسا خانم ما اومد بیرون و گفت حالا نوبت شماست من نباید اونجا باشم و با این حرفش دلم میخواست بخورمش . من و مامان ملی رفتیم داخل و با کلی انتظار منتظر نظرشون بودیم .
یکی یکی شرو ع کردن به صحبت کردن:
اول از همه چیزی که باعث شد تا ما بخوایم از الیسا تو این سن کم سنجش انجام بدیم و مارو کنجکاو کرد اینکه گفته بودید وقتی چیزی براش میگید یا قصه ای براش میخونید و میخوابه و صبح بعد از بیدار شدن ادامشو میگه و میدونه کجا تموم شد بود و امروز متوجه شدیم الیسا دارای حافظه پایدار هستش و یک حافظه بلند مدت و قوی داره که کمتر پیش میاد چیزیو فراموش کنه .
ما یک سری سوال و تست از الیسا گرفتیم که خیلی چیزارو بابت این بچه متوجه شدیم اول از همه این بچه دارای هوش هیجانی هست که امروزه هزاران کتاب بابت اینکه چطور کودکمان را دارای هوش هیجانی کنیم به بازار اومده و کودک شما دارای این خصوصیاته و خیلی عالیه .
درک الیسا بسیار بالاست و وقتی با این بچه صحبت کردیم از نوع حرف زدن جمله بندی ها و بکار بردن جمله ها و بکار برن کلمات احساس کردیم با کودک 7 ساله ای طرفیم و الیسا از اون دسته از بچه هایی هست که فقط با یک بار گفتن متوجه میشه و برای خودش تصویر سازی میکنه و تو ذهنش میسپاره .
ما با الیسا گفتیم پدر و مادر و خودش رو نقاشی بکشه و اون تو نقاشیش مادرشو خیلی بزرگ و خودشو کوچیک اما کنار مادر و پدرشو کنار مادر اما یه کم کوچیکتر و پدربزرگ و مادر بزرگ رو هم کشید و نتیجه این تست :
الیسا عاشق مادرشه و دوست داره همیشه کنار اون باشه و مادرشو خیلی قبول داره و ما ازش پرسیدیم دوست داری در آینده شبیه کدوم یکی از اینهایی که کشیدی بشی ؟ و الیسا خیلی محکم و جدی گفت خب معلومه مثل مامان الهامم و از کل نقاشیش فهمیدیم با اینکه عاشقانه دوستون داره خیلی هم ازتون حساب میبره و خودشم اینو قبول داره و از کشیدن تصویر باباش معلومه با باباش راحته اما توقع هیچ نه شنیدنی رو از باباش نداره و بشدت ناراحت میشه و اینکه ایسا جز پدرو مادرش کسای دیگه رو کشید نشون میده این بچه کاملا خانواده دوست اجتماعی هست و خیلی هم به پدرو مادرش اهمیت میده و این در بزرگسالی نیز میمونه و ازش پرسیدیم عکس این دختره که کنار مامان الهامه (خود الیسا) دختر خوبیه ؟ بله اما یه وقتهایی یه کم جیغ و داد میزنه و ما گفتیم چرا؟ الیسا: آخه شاید چیزی بخواد یا یه روزی باشه که یه کم لجباز شده باشه . حالا باید با این دختر چیکار کرد: الیسا: باید بهش گفت برو تو اتاق و به کار بد خودت فکر کن . و ما بهش گفتیم تو اینکارو میکنی : الیسا: بله من همیشه بکارام فکر میکنم و از مامانم عذر خواهی میکنم .
الیسا خنده هاش از ته دله و گریه هاشم همین و کلا بچه حساسیه و همه چیو خیلی زود متوجه میشه مطمئن باشید حتی اگه تو اتاقش هم هست اما بازم تمام چیزارو میشنوه و متوجه میشه .
و بعد نتیجه ای که از الیسا و این سنجشی که گرفتن این شد :
الیسا باهوش بدنیا اومد میدونید از هر 100 الی 150 بچه ای که بدنیا میاد یکیش ممکنه مثل الیسا باشه و این خیلی هم به بارداری شما مربوط میشه چون شما در دوران بارداری مشغول کتاب خوندن و تحرک بجا و اینکه کار شما مثل همون ریاضیو حساب و کتاب میمونه ذهن جنین شما هم درگیر همین شد و کمک کرد تا در دوران جنین بودنش ذهن باهوشی داشته باشه و اینکه عاشق کاغذو خودکار هست الیسا از دوران جنینی با اونا آشنا بود و هیچ چیزی مثل کتابو دفتر و مداد خوشحالش نمیکنه و اینکه بعد از بدنیا اومدنش براش بازم کتاب خوندین و با بچتون سختی و شادی رو تحمل کردین و با هم راهو رفتین همه اینا میتونه باعث شده باشه تا الیسا الان جزو بچه های خاص شده باشه بچه هایی که تیز هوش بدنیا میان و تیز هوش میمونن و الآنم که اینجوری باهاش کار میکنید عالیه و خوش بحال الیسا که همچین مادری داره ....
و گفتن دیگه تو کالسکه موندنشم کمتر بشه و ماهگرد های رسمی بصورت جشن هم به دو ماه یکبار و سه ماه یکبار یعنی منظم نباشه میتونین جشن هارو کم کم بذارین برای روز دختر روز کودک و .... چون دیگه الیسا داره بزرگ میشه و باید خودشم اینو درک کنه و تو عمل ببینه.
خدایا با چه زبونی شاکر این نعمتی که بهم دادی باشم با چه زبونی خدا جونم میدونم خیلی صبوری کردم و خیلی طاقت آوردم اما تو هم با چیزی که بهم بخشیدی خستگی همه اونا از تنم رفت و امروز دیدم به زندگی عوض شد من امروز قلبم از بس تند میزد انگار میخواست بیاد بیرون از تنم ....
بعد از نظر نهاییشون گفتن که اگه شما مایل باشید ما یه کلاس برای بچه های باهوش برگزار میکنیم و ازتون میخواهیم تا الیسارو بیارید تا به همراه ما به بچه ها آموزش بده و منم از اونجایی که اصلا نه گفتن بلد نیستم گفتم بعدا جوابشو میگم بعد به بابا گفتم که بابایی اصلا دوست نداره و گفت بچم خسته میشه و اونا برای کار خودشون الیسای منو میخوان ولش کن و بذار الیسا با بچگیهای خودش بزرگ بشه و منم کاملا موافق بودم و گفتم نه و هر چند دو بار دیگه تماس گرفتن و دوباره گفتن اما بازم قبول نکردیم دخترم .
وقتی از مشاوره برگشتیم گفتم میخوام پیاده بریم و تو هم گفتی پس مسابقه بدو بدو و منم مثل تو بچه شدمو همراهت میدوئیدم و میخندیدم و یهو بغلت میکردمو حسابی میبوسیدمت و مامان ملی هم با دیدن ما یواش یواش اشک میریخت ....
بابایی که اومد تا بهش گفتم زودی بغلت کردو حسابی بوسیدتت و گفت بیا بریم برای دخترم یه شیرینی بگیرم و رفتیم شاه بلوط و هر چی شما دوست داشتی بابا هم همونو گرفت و کلی خوشحال بودیم و تا صبح خوابم نمیبرد و هی میبوسیدمت و نازت میدادم یه حسه عجیبی دارم انگار یکی میخواد تو رو از من دور که نمیدونم چیه اما خیلییییییییییییییییییییی خوشحالم و خدارو هزاران بار شکر میکنم ... انگار به تمام آرزوهام رسیدم خدایا شکرتتتتتتتتتت....
یادمه وقتی الیسا رو سه ماهه باردار بوم خوردیم به 48 محرم و اداره دوروزی تعطیل بود و منم یه روز مرخصی گرفتم تا بریم امام رضا آخه مامانی من عاشق امام رضام و با اینکه حالم خیلی هم خوب نبود اما رفتیم و منم بیشتر پشت دراز میکشیدم تا برسیم البته یه سر به بجنورد هم زدیم همه جا برف بود و با خاله زهرا و آقا وحیدو داوود جان کلی تو برفها بودیم و لذت بریم و بعد هم سری به اسفراین خونه دایی اصغر (خدا بیامرز) رفتیم و خیلی خوش گذشت و دایی اصغر خیلی سفارش کرد ترو خدا مواظب باشین و آروم برین و بعد تو اون سرمای زمستون تو اون برف و باد رفتم پیش امام رضا خیلی شلوغ بود و منم همینطور اشکام میریخت و از امام رضا فقط یه چیزی خواستم و اونم یه دختر تا همه چیزم بشه یه همدم تا براش بمیرم یه خواهر تا همیشه کنارم باشه (الآنم اشکام نمیذاره خوب بنویسم) و گفتم آقا من به اجبار نمیخوام اما .... تا اینکه درست سه سال بعد روز تولد امام رضا سنجش الیسا بودو من تازه فهمیدم چه هدیه ای بهم داد یا امام رضا حالا که همچین هدیه ای به من دادی خودتم ازش محافظت کن ....
تو مسیر مشهد....
بجنورد
نگاه دارم برف بازی میکنم کلی یخ کردم اما خیلی خوشگذشت...
اینم یه موزه توی بجنورد بود که فکر کنم همون یه سال برگذار شد اینم به افتخار من و تو بود مگه نه
اینجا هم اسفراین بودیم اینم دایی اصغر مهربون ( خدا بیامرزتش )...
یادی از گذشته های شیرین تر از عسل ....
تو همونی که من آرزوشو داشتم الیسا جونم
تو همون جای خالی قلبم تو بودی و من نمیدونستم کی میای و چه خوب و بجا اومدی ...
دخترم همدمم رفیق تنهایی های من همراه کوچولوی من همیشه شاد بمون و شاد زنگی کن و اونطوری که خودت دوست داری زندگی کن نه اونطوری که دیگران دوست دارن .
الیسا جونم عمرم نفسم هستی من تمام من عاشقانه دوست دارم مادر