تمام لحظه هام پر شده از عطر تنت....
سلام به دختر گلم الیسا جون
الیسا جون 38 ماهه من هر روز پر انرژی تر و کنجکاوتر میشی و همینطور بزرگتر و شیرین زبونتر از قبل نازدونه مامان . میخوام از کارهای این روزهای تو بگم خترکم:
هر روز صبح که بیدار میشی بلند میگی مامان جوووووووووووونم ماااااااااااااااامان کجایییییییی و منم میگم بیدار شدی الیسا جونم ؟ و صدات میاد و میگی بدو منو پیدا کن (این بازی همیشگیته ) و میری زیر پتوی مامانی و منم مثلا به دنبال تو همه جا رو میگردم و تا پیدات میکنم رو تخت میپریو میگی بومبال بومب پهلوون پنبه و حسابی میپری و میای تو بغلم و نوبت بوس بازی میشه اونقدر میبوسمت تا از خنده کردن اشکت در میاد و تازه مگه ول کن هستی بازم میپری بغلم و ... تا نیم ساعت تو تختیم و بعدش میریم تا صورتتو بشوری و تا دستت به آب میخوره میپاشی رو من چون میدونی من بدم میاد و بعد با صدای بلند میخندی و زودی میری سمت اتاقت و هنوز لباس خوابتو در نیاوردی شروع میکنی به بازی کردن تازه منه بیچاره رو هم دعوت میکنی همراهیت کنم و بعد از یه بازی تازه اجازه میدی تا بهت صبحونه بدم و بیشتر وقتها هم سالاد میوه میخوری چون عاشق میوه هستی و بعدش دوباره بازی و کتاب و بازی .... بعضی وقتها میریم تا قدم بزنیم و تو هم تنبل خانم من اصلا دوست نداری راه بری یا باید مثل بچه ها بدو بدو کنیم با هم یا بیای تو بغلم و منم دارم بهت عادت میدم تا بیشتر راه بری و تا حالا بد نبود چند روز پیش به بهونه راه رفتن رفتیم شهر کتاب تو راه رفتن راه اومدی و تا کتاب خونه رو دیدی کلی ذوق کردی و اونجا هم خیلی شلوغ بود و تا رفتیم زودی رفتی سمت مداد رنگی ها و گفتی مامان چقد خوب میشد اگه اینو برام میگرفتی و منم گفتم عزیزم شما مداد رنگی داری به نظرت بازم لازمه ؟ و تو هم یه کوچولو صبر میکردیو زودی میذاشتی تو جاش و رفتیم بالا برای کتاب بس که اونجا میرم همه منو میشناسن و تا تو رو دیدن گفتن دخترتونه؟ و تو هم گفتی بلهههههه من الیسا هستم 3 سالمه و اونا هم گفتن قربونت برم تو هم زودی گفتی مرسییییی ممنونم اومدم کتاب بخلم و میرفتی کتاب میگرفتیو میگفتی مامان این برای سن منه؟ میدیدم و اگه میگفتم نه میذاشتی و کلا خیلی خوب بودی چون عاشق کتابی همیشه میترسیدم ببرمت و تو هم گریه کنی و هر چی بخوای رو برداری اما خدارو شکر عالی بودی و منم چند تا کتابو تراش و... برات خریم اما موقع برگشت گفتی بگلم کن مامان الهام من استه شدم ای بابا هر چی گفتم گوش ندادیو نشستی تو خیابون که من استه ( خسته ) شدم حالا خوبه یه کوچه همش فاصلش بود والا مرده بودم .
کتاب حواستو جمع کن :
که آموزش شکلهای هندسی و رنگها مثلا دایره رو آبی رنگ بزن
عزیزم چون هم رنگ ها رو و هم شکلهارو بلد بودی خیلی هم خوشت اومده بود
مامان اینم نارنجی.....
اینجا دارشتیم با هم سفت تر و نرم تر و کار میکردیم منم یه سبد که توش کلی وسیله بازی بودو کنار تو گذاشتم و گفتم چه چیزی سفت تر و محکم تره ؟ با اینکه اولین بار بود ازتو میپرسیدم اما ماشینو گرفتی و دراشو باز میکری و دست میزدی و خلاصه به این نتیجه رسیدی که این محکمو سفت تر هست قزبونت برم .
و بعد زوی این عروسک انگشتی رو برداشتیو گفتی مامان این هم عروسکش نرمتره هم گربه واگعیش (واقعیش) نرمتره ...
کلی برات از چشم گفتم اینکه اصلا چشم از چی تشکیل شده و وقتی نور باشه چشمامون چطور میشه و در تاریکی چطور و اینکه اگه با یه چشم ببینیم چی ؟ و خیلی خوب گوش میدادیو اینجا هم داری یک چشمی رو امتحان میکنی...
اینجا هم بدون دیدن یعنی لمس کردن و تو هم چشاتو بستی و میگفتی چگد تفته (چقد سفته) ای بابا این یه چیز محکم هست ...
گفتم چشاتو باز کن و ببین اینجا چه چیزی خیلی محکمه و میتونه خیلی چیزارو براحتی تحمل کنه و تازه سفت هم هست و حتی مارو تحمل میکنه ؟
کلی دورو برت رو نگاه کردی و با خودت امتحانش میکردی و یهو گفتی کف خونه آخه این همه وسیله و مارو تحمل میکنه پس محکمه مامانی...
بازم گشتیو گفتی ووووووووووووووو اینم محکمه ها ....
عاشق خاله بازی هستی و حیوونای کوچولو رو میذاری تو خونه براشون غذا درست میکنیو میای میگی مامان له (یه) لحظه بیا خونم بعد برو و منم که اومدم منو محکم بغل میکنیو میبوسی و میگی خوش اومدی خانم خمسایه (همسایه)جون چه عشب (عجب) بعد میگی بسکدوت ( بیسکوبیت ) میخلی ؟ ...
یه روز صبح برمت خونه مامان ملی و قرار بوم سر کار و تو خواب بودی آروم به مامان ملی گفتم الیسا بیدار شد این ماهیگیریو بهش بده تا بازی کنه هنوز نذاشتمت پایین دیدم محکم منو بوسیدیو گفتی چه مامان مهربونی دالم مرسییییییییییییییییییی پس کو بدش من وای تو بیدار شدی ؟ و گفتی مامان بیا با هم ماهیگیری کنیم ومنم از کار بیکار شدم و لی کلی ماهی گرفتیم
فدای تمرکز کردنت که لباتو هم میخوری
رفتی تو تختت و دکمه اسباب بازیتو میزدیو صدای گاو در میومد و منم الکی هی میگفتم ای وای گاو کجاست و تو هم خوشحال از اینکه داری منو گول میزنی و کلی بازی کردیم و علی بیچاره تازه اومده بود و مثلا خواست یه کمی استراحت کنه و گفت الهام تو هم بچه شدی ؟ الیسا هم بلند گفت علی جونم تو برو در کار (سر کار) من اجازه میدم علی هم اومد به جمع ما و کلی تو رو بوسید شیرین زبون من ...
خنده های شیطنتطی....
فدای اون کارای یواشکی تو....
خودت تا صداشو در آوردی بلند شدیو گفتی چی بود؟؟؟؟
من که مثلااااااااااااااااااا میگشتم تو هم از گشتنم کلی میخندیدی....
بله ما هر شب این داستانو داریم . وقتی میخوابی برات کتاب میخونم هر کدوم از کتابا تموم شد میگی بگل کنم بخوابم و بوسشون میدیو بغلشون میکنیو میخوابی ....
چند روز پیش همه خاله ها و دختر خاله ها با هم بودیم و بازم باغ فلفل و من گفتم بریم دوباره بهت خوشبگذره حالا اونا با هم کلی میخندیدن و .... منم با شما کلی ذوق میکردم و بهم گفتن شغلتو عوض کن الهام و برو یه مهد کودک بزن هییییییییییییییییییییییییی
الیسا و محمد
تا رسیدیم یه چوب بزرگ گرفتی دستت و منم گفتم نمیخواد و تو هم گفتی نه مامان لازم میشه ....و به محمد میگی فلفلا اینجان بچین...
دیدی اون نمیتونه بره بچینه خودت رفتی...
اینا اینم فلفل دیدی کاری نداشت....
تورو خدا نگاه کن داری اون پسر آرومو حسابی آموزش میدی....
وای مردم از ترس تا این کرمو دیدم اما خوشحال بودم تو از نزدیک میبینی و به روی خودم نیاوردم و تو هم خوشحال از دیدن کرمه....
داری ادای کرمو در میاری ....
عاشق این یواشکیهاتم عزیزم....
این چوبهایی که دستته مثلا شمعه به محمد گفتی بیا برای خودمون تولد بگیریم ....
کیکم پیدا کرین و شمعهارو دارین روش میکنین.......
تولد تولد تولدت مبارک ....
چه جدی گرفتن تولدو حسابی رقصیدین و شمعو هم فوت کردین....
دیگه اگه چیزی از تو کمدت بخوای منو صدا نمیزنی میری صندلی میذاریو همشو میریزی پایین تا اونی که میخوای رو بگیری و اینجا هم رفتی چترو گرفتیو به بابا گفتی بازش کن و اونو برعکس گذاشتیو توش وسیله میریزی و کلا هر چی بدستت بیاد امتحان میکنی...
یه روزای وقتی میری اتاقت ....
دو شب پیش صحبت مدرسه و مهد شد که دیدم بازم خودت رفتی کلاه عروسکتو گذاشتی رو سرت و کوله و .... دارم میرم کجا ؟مهد دیگه .... ای بابا الآن شبه الیسا جونم ... مثلا دیگه بازیه ....
مگه ول کن بودی حتی اینجا هم با کولت هستی ...
صبح از خواب پا شدی هنوز لباستو نگرفتم رفتی بازی ....
دخملی میوه خور من....
سفالگری الیسا جون....
وای بازم گیر دادی به این کلاه و ول کنش نیستیو مناما نه هر کاری کنم درش نمییاری که نمییاری...
اینجا هم بهت گفتم موجودات زنده رو رنگ کن و زود هم رنگشون کردی خوشگلم....
یه روز گفتم کتاباتو مرتب کنم که تا من اینکارو کنم شما زحمت بهم ریختنشو کشیدی تازه خیلی هم جدی گفتی دبال کتابی میگردم ....منم تا یر وقت داشتم مرتب میکردم....
کاردستی... بهت دادمو گفتم هر چی دوست داری درست کن....
وای این چادر که یگه نگو اگه چیزی نگم باهاش میخوابی بیرون میری و من که کوتاه نمیام مجبور بشی ولش میکنی و اینجا هم داری با اون قر میدی....
اینم یه مدل گریه کردنت ...
خدا جونم من گناه دارم اینجا ساعت 2 شبه که گفتی برام خمیر درست کن و وقتی داشتم درست میکرم علی هم اینجوری بود ....
هر روز باید لباس عروستو تنت کنی و خودتم میپوشی نیازی به من نداری جز اینکه زیپشو ببندم ...
جوراباتو دستت کردیو داری خاله بازی میکنی....
گیر داده بود دیب دمیبنی (سیب زمینی) بده رنده کنم....
اول پوست کندی...
وای دلم میخواست بخورمت آخه وقتی داشتی رنده میکردی زبونت بیرون جا مونده بود ...
و بعد گفتی چگد سخته واااااااااااااااااااااااای خیس علق ( عرق ) شدم ....
این عکسها هم برای اولین روز مهر همه میرن مدرسه ما رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت و اونجا هم از بس میرقصیدی نتونستم ازت عکس بگیرم ...
خودم بغل می گیرمت پر میشم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم جای توغصه می خورم