دلنوشته های زمستانی برای دردانه زندگی ام
سلام به ماهک عزیزم به الیسای یه دونه خودم .
این چند وقت حسابی سرمون شلوغ بود آخه عروسی دختر خاله مامانی ، خاله الهه بود و درگیر عروسی بودیم و هفته قبل از عروسی هم رفتیم تهران خونه خاله الهه و بهت خیلی خوش گذشت و دوست نداشتی برگردی نازدونه جونم و بعد از برگشتن چند روز مونده بود به عروسی که تو مریض شدی و خیلی هم بهم ریختی بردیمت دکتر و دارو بهت دادو منم بستمت به میوه و چیزهایی که فکر میکردم برات خوبه و خدارو شکر خوب شدی اما خیلی لاغر شدی و بعد تو من خودم مریض شدم و تو هم مثل فرشته ها مواظبم بودی قربوووونت برم وتا یک روز مونده بود به عروسی طول کشید و خلاصه دوره سختی رو گذروندیم اما عروسیش خیلی خوش گذشت و خوب بود و تو هم اونجا همش در حال بازی بودی و خدارو شکر کاری به کار من نداشتی قربونت برم .
شیرینک من ماه قبل که رفته بودیم پیش مشاور برای انجام تست امسال ، وسط تست به مشاورت میگی من همه چی دارم اصلا اتاقم مثل خانه بازی میمونه بس که توش وسیله هست باور کنااااااااااا بعد تازه منم دیگه 4 سالمههههه یعنی خلییییییییییی(خیلی) بزرگ شدم (بعد به گفته مشاور دستاتو تا جایی که میشد باز کردی) ببین با دستات گفتی اینقده، اما یه چیزی ندارم که خیلی دلم میخواد .... بعد خانم مشاور که خیلی کنجکاو شده بود که اون چه چیزیه ازت پرسید الیسا جون اون چی ؟؟؟بعدشم تو با یه حسرتی گفتی یه نی نی میخوام اونم واقعییییییییی تا از تنهایی در بیام و دیگه حوصلم سر نره . اخانم مشاور تا جایی که تونست برات توضیح داد اما نه مگه شما قبول کردی و از اون روز به بعد سر بچه آوردن با من لج شدی و همش گریه میکنی و میگی یه نی نی بیار و منم هزارو یک بهونه برات آوردم اما نمیدونم این جوابها از کجا به ذهنت میرسه که سریع و آماده داریشون و یه روز گفتم من که میرم سر کار تو هم میری مهد پس کی قراره نی نی رو داشته باشه ؟ گفتی کاری نداره میذارمش تو کوله پشتیم با خودم میبرمش مهد چه اشکالی داره مگه ؟ مگه خودت وقتی درس میخوندی و کار میکردی منو با خودت نمیبردی مگه چی شد ؟ واقعا از این جوابت متعجب شده بودم نازک من .
حالا نمیدونم از روی لجبازیته که همش گیر میدی مامانی بیا بامن بازی کن من تنهام زود باش دیگه حوصلم داره سر میره ها الآن اشکم در میادا بیا با من بازی کن و واقعا دارم از پا در میام بعد یه سری به مشاورد زدم و گفتم که دیگه خسته شدم چیکار کنم که یادش بره ؟ اونم گفت که باید ببریش خونه کسایی که بچه دارن تا باهاشون سرگرم بشه و بیرونم بیشتر جاهایی مثل پارک و هر جایی که بچه ها باشن تا یه کم احساس تنهاییش کمتر بشه و منم برات برنامه گذاشتم که همین کارو کنم اما نه انگار با دیدن بچه ها ی دیگه تنها بودنت بیشتر به چشمت میاد و یه روز که از مهد برگشتی گفتی مامان جون امروز صورت نیکا زخمی بود و گفته بو داداش کوچولوش اشتباهی ناخون زده و منم گفتم ببین همیشه یه بچه داشتن خوب نیست دیدی و اونوقت گفتی مامانی دلت میاد چه اشکالی داره آخه بچست دیگه باید کم کم یاد بگیره دیگه موندم چیکار کنم اگه کسی راهی بلده به منم بگه گناه دارم
حالا بریم سراغ عکس
اینم جای جدید برای عکس گرفتن از گیسو کمند من
عاشق این مدل خندیدناتم آخه از ته دل و با صدای بلند
ماه منیییییییییییی
دارم میرم مهد خوشحال برای رفتن پیش دوستامم .
گل اندام من از حموم اومد بیرون و چشمش به پاستیل افتاد
عروسکیییییییییییییییییییییییی عروسک
الهی بمیرم که اینقده لاغر شدی ماهک من
آماده برای رفتن به عروسیییییییییییییی
اینم یه جمعه که با هم رفتیم سمت فروشگاه
این چند روزی که هوا خوب بود با بابایی میرفتین ماشین سواری و منم تا صدای ناز و پر انرژیتو میشنیدم کلی قربون صدقت میرفتم عزیزمییییییییییییییییییییییییی
باید بگم همچنان عاشق مرتضی پاشایی هستی و همه جا با صدای بلند آهنگشو میخونی و بعد تمام شدنش میگی مامانی هوز معدش خوب نشد ؟ هنوزم تو تخت بیمارستانه ؟ من که براش همیشه دعا میکنم آخه خیلییییییییییییییی دوسش دارم واقعنااااااااااااااااااا