یه روز زمستونی الیسایی .....
سلام به الیسای همیشه شیرینم نازگلکم دیروز بعد از مهدت بردیمت خونه مامان ملی چون باید میرفتیم سر ساختمون و بهت گفتم الیسا جونم بازی کن منم زود میام و اولش گفتی باید بری ؟ بعدش گفتی باشه من همین جا هستم و ما هم رفتیم و بعد از تموم شدن کارامون برگشتیم نازگلکم و دلم میخواست ببرمت بیرون و از اونجای که با مامان ملی و بابا قاسم همیشه میری به آهو ها غذا میدی و بعدشم تو پارک بازی میکنی منم دلم میخواست یه بارم باهم بریم و تا گفتم بریم پیش آهو ها خوشحال شدیو بوسه بارونم کردی و زودی آماده شدی تا من و تو مامان ملی عزیزم بریم و خیلی حس خوبیه اینکه دستهای پنبه ای و نرم و ظریفتو تو دستا...
نویسنده :
مامانی و بابایی الیسا جون
10:46