الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

ماهک من ......

اولین روز رفتن به مهد 94 ...

هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی ..... ماهک من ، این بار برای رفتنت به مهد ،تو بیقرار رفتن بودی و من بیقرار بدون تو گذروندن  ..... و هر لحظه صدای دلنشینت به گوشم میرسد و دلم را میلرزاند ، و چه بی اختیار دلتنگت میشوم..... حوصله هیچ چیزی را ندارم مگر انتظار آمدنت و به آغوش کشیدنت را .... ...
15 فروردين 1394
1064 14 10 ادامه مطلب

عیدانه 94 ...............

  سلام  به شیرین ترین شیرینی دنیا ، سلامی بهاری به دخترک جان ماهکم بهار هم آمد ، با همه زیباییهایش و عطر خوش بهاری اش و من در این سال نو  بهترین ها رو برایت آرزو میکنم و امیدوارم همیشه شادو سلامت باشی و به هر چیزی که دوست داری و مایه آرامشت میشود برسییییییییییییی . لینم بیسکوییت های الهام و الیسا پز ماهک جانم  ، هر چند که امسال حال خیلی خوشی برای اومدن  بهار نداشتم و تمام کارهام را لحظه آخری انجام دادم  و باز هم به خودم  گفتم ، سالی جدید و و فصلی...
15 فروردين 1394

مامان جونم تولدت مبارک ...

     کدوم تولد میتونه زیباتر از این باشه که دخترک مهربونت با بابایی گلش با هم  بدون اینکه مامانی بدونه براش چشن بگیرن و من عاشق همین عاشقانه های زندیگمم . ممنونم الیسای  گلم و علی عزیزم  دوستون دارم . پ ن : حتی تو روزهای سخت  هم خوردن کیک تولد میچسبه . ...
14 اسفند 1393
2650 10 15 ادامه مطلب

الیسای من یه دونست فقط واسه نمونست ...

سلام به الیسا یه دونه خودم  ، به عشقم ، به ماهکم  ، به شیطون بلای خونمون  که وقتی میخوابی سکوت خونه خسته کننده میشه و با خودمون میگیم ما بدون الیسا چطوری بودیم ... قربونت برم  الیسای مهربونم  تو نه تنها دختر مایی بلکه عششششششق مایی تو و با اون زبون شیرینت چه دلبری میکنی برامون نازدونه جونم واقعا تو یه دونه ای الیسا ، از مهربونیت ، از شیطونیهای بامزت ، از آواز خوندنت ، از رقصیدنت ، از اینکه روزهای جمعه که زودتر از ما بیدار میشی و میای با بوسه هات مارو بیدار میکنی و آروم میگی مامان جونم میخوای بیدار شی ؟؟؟؟ اگه میخوای بیدار بشی منم گشنمه هاااااااا ، از قهر کردنات برای بچه آوردن ، از د...
1 اسفند 1393
1915 12 21 ادامه مطلب

دلنوشته های زمستانی برای دردانه زندگی ام

سلام به ماهک عزیزم به الیسای یه دونه خودم  . این چند وقت حسابی سرمون شلوغ بود آخه عروسی دختر خاله مامانی ، خاله الهه بود و درگیر عروسی بودیم و هفته قبل از عروسی هم رفتیم تهران خونه خاله الهه و بهت خیلی خوش گذشت و دوست نداشتی برگردی نازدونه جونم و بعد از برگشتن چند روز مونده بود به عروسی که تو مریض شدی و خیلی هم بهم ریختی بردیمت دکتر و دارو بهت دادو منم بستمت به میوه و چیزهایی که فکر میکردم برات خوبه و خدارو شکر خوب شدی  اما خیلی لاغر شدی و بعد تو من خودم مریض شدم و  تو هم مثل فرشته ها مواظبم بودی قربوووونت برم وتا یک روز مونده بود به عروسی طول کشید و خلاصه دوره سختی رو گذروندیم اما عروسیش خیلی خوش گ...
16 بهمن 1393
1553 15 14 ادامه مطلب

ماه بانوی من ، چهار سال و نیمگیت مبارک ...

ماه بانوی من ، ای تمام آرزوی من ، بودو نبود من ، چهار سال و نیمگیت مبارک . خدای من باورم نمیشه که روزها و ماه ها به این سرعت گذشتن و همون الیسا کوچولو ، لپ تپلو و حالا دیگه برای خودش خانمی شده و چقدر دلتنگ میشم از الآن برای همه روزهای با تو بودن ، برای بوی پاک کودکیت برای قلب مهربونت برای اون زبون شیرینت که همرو عاشق خودت میکنی و جایی نیست که از حرف زدنت صحبتی نباشه  واسه همه چی دلتنگ میشم  ماه بوی من . دخترک چهاسال و نیمه من  ، خیلییییییییییییی مهربونی و همیشه در حال بوسیدن منو بابایی هستی و همش میگی عاشقتونم و دوست داری همیشه کنار هم باشیم و اگه یکیمون نباشه حسابی دل کوچولوی مهربونت میگیر...
28 دی 1393
1330 19 19 ادامه مطلب